چهارشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۱

در دفاع از کلمه

ادواردو گالیانو*

به‌نویسندگان دلاور آیندگان و روزنامه‌نگاران مبارز و پیشرو

طی شب‌های بلند بی‌قراری و روزهای پر از ملال و دلتنگی، مگسی دور سرم وزوز می‌کند: «نوشتن، ارزش دارد؟»

در میان خداحافظی‌ها و جنایت‌ها، آیا کلمه‌ها خواهند ماند؟

آیا این حرفه، که انسان خود برگزیده یا برای او گزیده شده است، اهمیت و معنائی هم دارد؟

من از آمریکای جنوبیم. در زادگاهم مونته ویده‌ئو[۱] روزنامه‌ها و مجلاتی منتشر می‌کردم. دولت یا طلبکاران آن‌ها را یکی پس از دیگری تعطیل کردند. چند کتاب نوشتم: همهٔ آن‌ها ممنوع اعلام شد. در آغاز سال ۱۹۷۳ تبعید من آغاز شد. در بوئنوس آیرس[۲] «بحران» را بنیان گذاشتیم که یک مجلهٔ فرهنگی بود با بالاترین تعداد چاپ در تاریخ زبان اسپانیولی. در ماه اوت سال گذشته[۳] آخرین شمارهٔ آن منتشر شد. ادامهٔ انتشار آن امکان‌پذیر نبود. آن‌گاه که کلمه‌ها نمی‌توانند بیش از سکوت ارزشی داشته باشند، بهتر است انسان چیزی نگوید و امیدوار بماند.

نویسندگان و روزنامه‌نگارانی که مجله را تهیه و آماده می‌کردند کجا هستند؟ تقریباً همه آرژانتین را ترک گفته‌اند. دیگران یا به‌زندان افتاده یا ناپدید شده‌اند.

هارولد کونتی[۴] داستان‌نویس – یا بهتر است بگویم آن‌چه از او باقی‌مانده بود – آخرین بار در اواسط ماه مه ۱۹۷۶ دیده شد. شکنجه‌ها او را درهم شکسته بود. از او دیگر خبری شنیده نشده است. وی «رسماً» بازداشت نشده بود. دولت گفته است که دستش آلودهٔ این کار نبوده. میگل آنخل بوستوس[۵] شاعر از خانه‌اش ربوده شده و ناپدید گشته است. پاکو اوروندوئی[۶] شاعر، در مندوزا[۷] به‌قتل رسیده. پائولتی[۸] و دی‌بنه‌دتو[۹] که هر دو نویسنده‌اند، در زندانند. هم‌چنین لویس سابینی[۱۰] مدیر تولید مجله: او به‌داشتن اسلحه متهم شده، زیرا گلوله‌ئی داشته که از آن برای خودش حلقهٔ کلید ساخته بوده. مدیر مجله، - کارلوس ویلار آرائوخا[۱۱] – نخستین کسی بود که رفت. او در ماه ژوئیهٔ ۱۹۷۵ مجبور شد کشور را ترک بگوید. او مقاله‌ئی شجاعانه، با مدارک لازم، دربارهٔ نفت در آرژانتین چاپ کرده بود. آن شمارهٔ بحران در دکه‌های روزنامه‌فروشی به‌فروش گذاشته شد و شش شب بعد، کارلوس برای خواب به‌خانه نرفت. با چشمان بسته ازو بازجوئی کرده بودند. پلیس انکار کرد که او را به‌زندان انداخته است. دو روز بعد او را که به‌طرز معجزه‌آسائی زنده مانده بود در جنگل عزیزه[۱۲] پیدا کردند. پلیس گفت او را اشتباهی بازداشت کرده بودند. فهرست نام کسانی را که به‌مرگ محکوم شده بودند بین مردم پخش کردند. خوان گلمان[۱۳] شاعر، سردبیر مجله، مجبور شد با هواپیما فرار کند. چندی نگذشت که در خانه‌اش در بوئنوس آیرس به‌دنبال او رفتند. و چون آن‌جا نبود فرزندانش را دستگیر کردند. دخترش زنده پیدا شد اما از پسر و عروسش – که هفت ماهه باردار بود – هنوز خبری نشده است. اطلاعات غیررسمی دولت حاکی از این بود که آن‌ها زندانی بوده‌اند و آزاد شده‌اند. اما انگاری زمین آن‌ها را بلعیده است.

در چنین روزگاران توفانی، حرفه‌ٔ نویسندگی خطرخیز است. در چنین شرایط و اوضاعی انسان، یا در کلمه‌ها غرور و شادی می‌یابد یا احترام به‌کلمه‌ها را برای همیشه از دست می‌دهد.

*

(۱)

انسان از روی نیازِ به‌ارتباط و آمیزشِ با دیگران دست به‌نوشتن می‌زند که رنج را محکوم کند و در شادی شرکت جوید. انسان برای انکارِ تنهائی خود و تنهائی دیگران می‌نویسد. انسان می‌پندارد که ادبیات دانش را انتقال می‌دهد و در گفتار و رفتار کسانی که آن را دریافت می‌کنند اثر می‌گذارد. و این ما را یاری می‌دهد که خود را بهتر بشناسیم تا بتوانیم به‌رستگاری جمعی نایل آییم. اما اصطلاح «دیگران» بسیار مبهم است، و به‌هنگام بحران و معنی کردن آن، این ابهام ممکن است به‌دروغ نزدیک‌تر شود. انسان در واقع برای مردمی می‌نویسد که احساس می‌کند وضع‌شان همانند کسانی است که خورد و خوراک ندارند و نمی‌توانند بخوابند. انسان برای طغیان‌گران و ستمدیدگان این دنیا می‌نویسد، که اکثریت‌شان خواندن نیز نمی‌دانند. و مگر چه تعداد از آن‌ها که خواندن می‌دانند قدرت خرید کتاب دارند؟ آیا با اعلام این که انسان برای آن مفهوم مجرّد آسانی که «توده‌ها» نام گرفته است می‌نویسد، این تناقض برطرف می‌شود؟

(۲)

ما در کرهٔ ماه به‌دنیا نیامده‌ایم. ما در آسمان هفتم زندگی نمی‌کنیم. ما این نیکبختی یا شوربختی را داریم که به‌پارهٔ شکنجه‌دیده‌ئی از دنیا – به‌آمریکای لاتین – تعلق داشته باشیم و در یک دورهٔ تاریخی زندگی می‌کنیم که ما را سخت درهم کوبیده است. تناقضات جامعهٔ طبقاتی درین جا شدیدتر از کشورهای داراست. فقر همگانی بهائی است که کشورهای ندار می‌پردازند تا شش درصد جمعیت دنیا بتوانند بدون معارض نیمی از ثروت دنیا را مصرف کنند. شکاف ژرفی که میان آسایش گروهی اندک و بدبختی اکثریت مردم وجود دارد در آمریکای لاتین خیلی بیش‌تر است، و روش‌های حفظ این شکاف بسی وحشیانه‌تر.

رشد یک نوع صنعت محدود و وابسته بر روی ساختارهای کشاورزی و معدنیِ کهنه و منسوخ، کژی‌های اساسی آن‌ها را دگرگون نکرده و به‌جای آن که تضادهای اجتماعی را سبک‌تر کند آن را تیزتر ساخته است. مهارت‌های سیاست‌بازان سنتی، خبرگانِ هنرِ فریب و تقلب، اکنون نارسا، کهنه و بی‌فایده شده است؛ بازیِ مردمی‌نمایِ امتیاز دادن به‌منظور زیر نفوذ آوردن دیگر امکان‌پذیر نیست، و یا هر دو لبهٔ تیز خطرناک آن آشکار می‌شود. طبقات و کشورهای سلطه‌جو به‌وسایل و ابزار فشار و خفقان روی می‌آورند. در غیر این صورت بقای نظامی اجتماعی که هر روز بیش‌تر به‌اردوگاه زندانیان شباهت پیدا می‌کند، بدون تغییر و دگرگونی چه‌گونه می‌تواند قابل تأمین باشد؟ چگونه بدون سیم خاردار می‌توان گروه عظیم و فزایندهٔ نکبت‌زدگان را بر سر جای خود نگه داشت؟ هر چه نظام حاکم بیش‌تر با رشد مداوم فقر و بیکاری و کشش‌های اجتماعی و سیاسی ناشی از آن تهدید شود فضای کم‌تری برای ظاهرسازی و خوش‌رفتاری باقی می‌ماند: در گوشه و کنار دنیا نظام حاکم سیمای راستین خود را نشان می‌دهد.

چرا دربارهٔ دیکتاتوری‌هائی که امروزه بیش‌تر کشورهای جهان لاتین را زیر ستم نگاه داشته‌اند تا اندازه‌ئی بی‌پرده سخن نگوئیم؟ آزادی کسب و کار، در زمان‌های بحران، مفهومش زندانی کردن مردم است.

دانشمندان آمریکای لاتین جلای وطن می‌کنند، دانشگاه‌ها و آزمایشگاه‌ها منابعی در اختیار ندارند، دانش فنی در صنایع همیشه بیگانه و بسیار گران است، اما چرا درجاتی از آفرینندگی را در رشد و توسعهٔ تکنولوژی وحشت درین کشورها بازنشناسیم؟ آمریکای لاتین به‌توسعهٔ جهانی روش‌های شکنجه، به‌‌فنون انهدام مردم و اندیشه‌ها، به‌شیوهٔ کاشتن بذر خاموشی و افزایش ناتوانی مردم، و به‌فن پاشیدن تخم هراس خدماتی الهام‌بخش انجام داده است.

در میان ما، برای آنان که خواستار خدمت به‌ادبیاتی هستند که کمک می‌کند تا صدای کسانی که صدائی ندارند شنیده شود، این سؤال مطرح است که: در محدودهٔ چنین واقعیتی چه‌گونه می‌توان دست به‌اقدام زد؟ - آیا ما، در فضای فرهنگی لال و کر، می‌توانیم صدای خود را به‌گوش مردم برسانیم؟ کشورهای ما جمهوری‌های سکوتند. آیا آزادی ناچیز نویسنده گاهی نشانهٔ شکست او نیست؟ تا کجا و به‌چه کسانی ما امکان دسترسی داریم؟

وظیفهٔ تحسین‌انگیزی است باز نمودن دنیای عدالت و آزادی، و نقش پرارزشی است نفی کردن نظام گرسنگی و قفس‌های آشکار و ناآشکار. اما حد و مرز کارها کجاست؟ خداوندان قدرت تا کجا اجازه می‌دهند؟

(۳)

دربارهٔ شکل‌های سانسور مستقیمی که در رژیم‌های گوناگون اعمال می‌شود، از قبیل ممنوع کردن کتاب‌ها یا نشریه‌های «خطرناک» یا «نامناسب»، و مجازات تبعید یا زندان یا مرگ که پاره‌ئی از نویسندگان و روزنامه‌نگاران بدان گرفتار آمده‌اند سخن بسیار گفته شده است.

اما سانسور غیرمستقیم با ظرافت بیش‌تری انجام می‌گیرد. و اگر شهرتش کم‌تر است، باری واقعیتش کم‌تر نیست. اما دربارهٔ آن چندان سخن نرفته است، هرچند که ماهیت ستمگر و محدودساز نظامی را که غالب کشورهای ما از آن رنج می‌برند عمیق‌تر و دقیق‌تر از هر چیزی باز می‌نماید. این سانسور که یارای بازگو کردن نام خود را ندارد دارای چه گونه محتوائی است؟ مفهوم آن این است که چون آب در دریا نیست کشتی هم حرکت نمی‌کند: اگر پنج درصد جمعیت آمریکای لاتین بتوانند یخچال بخرند، چند درصد می‌توانند کتاب بخرند؟ و چند درصد می‌توانند این کتاب‌ها را بخوانند، به‌آن‌ها احساس نیاز کنند و تأثیرات و نفوذ آن‌ها را پذیرا شوند.

نویسندگان آمریکای لاتین – که در واقع کارگران یک صنعت فرهنگی هستند که در خدمت مصرفیِ نخبگان آموزش دیده است – تعلق به‌اقلیتی دارند و برای همان اقلیت نیز هست که می‌نویسند. این وضع عینی نویسندگانی است که آثار آنان تأییدکنندهٔ نابرابری‌های اجتماعی و جهان‌بینی حاکم است؛ هم‌چنین وضع عینی کسانی از ماست که در تکاپوی گسستن ازین چیزها هستند. ما محکوم ضوابط واقعیتی هستیم که در محدودهٔ آن عمل می‌کنیم.

نظام اجتماعی کنونی استعداد آفرینندگی اکثریت عظیم انسان‌ها را منحرف یا نابود می‌کند و امکان آفرینش را – در حساسیت به‌رنج انسان و محتوم بودن مرگ – به‌کوشش‌های حرفه‌ئیِ مشتی خبره محدود می‌کند. چه تعدادی ازین «خبرگان» در آمریکای لاتین وجود دارند؟ ما برای چه کسانی می‌نویسیم، با چه کسانی ارتباط پیدا می‌کنیم؟ مردمی که نوشته‌های ما را می‌خوانند کیانند؟

بیائید در برابر تحسین‌ها احتیاط کنیم. گاه تبریک از سوی کسانی است که ما را بی‌ضرر و بی‌خطر می‌پندارند.

(۴)

انسان برای آن می‌نویسد که مرگ را بفریبد و اشباحی را که انسان را در درونش دنبال می‌کنند خفه کند؛ اما آن چه انسان می‌نویسد تنها هنگامی از دیدگاه تاریخی سودمند می‌افتد که به‌طریقی با نیاز مشترک بازشناسیِ هویّت منطبق شود. به‌گمان من خواست انسان این است که نویسنده، با روشن ساختن هویت خود و فدا کردن خویش بتواند بسیاری کسان را به‌آگاهی یافتن از هویت خویش یاری دهد. هنر، به‌مثابه وسیله‌ئی برای روشن کردن هویت مشترک، می‌باید ضرورتی اساسی تلقی شود نه چیزی تجملی. امّا در آمریکای لاتین دسترسی به‌فرآورده‌های هنر و فرهنگ برای اکثریت عظیم مردم ممنوع شده است.

برای مردمی که هویت‌شان را فرهنگ‌های چیره‌شونده یکی پس از دیگری نابود کرده و استثمار بیرحمانه‌شان جزئی از اسباب و ابزار سرمایه‌داری جهانی شده است، نظام حاکم «فرهنگ توده» ایجاد می‌کند. مناسب‌ترین عبارت برای «هنر»ی چنین پست که رواجی وسیع در میان مردم دارد، آگاهی به‌بیراهه می‌برد، نقاب بر واقعیت‌ها می‌زند و تخیل خلّاق را لگدمال می‌کند، «فرهنگ برای توده‌ها» است. چنین فرهنگی بدون آن که در امر شناساندن هویت سودی داشته باشد، وسیله‌ئی است برای از میان بردن و زشت کردن آن، و روش‌های زندگی و الگوهای مصرفی را که از طریق رسانه‌های همگانی به‌طور گسترده به‌مردم ارائه می‌شود تحمیل می‌کند. آن چه «فرهنگ ملی» نام گرفته است فرهنگ طبقهٔ حاکم است که به‌یک نوع زندگی وارداتی می‌پردازد و خود را به‌تقلید ناقص و بی‌سلیقهٔ به‌اصطلاح «فرهنگ جهانی» محدود می‌کند. در زمان ما که دوران بازارهای چندگانه و شرکت‌های چندملیتی است، به‌لطف توسعهٔ شتابان و سخن‌پراکنی بی‌وقفهٔ رسانه‌ها، بین‌المللی‌گرائی تنها در اقتصاد کاربرد ندارد بلکه به‌فرهنگ، - فرهنگ توده - نیز رسیده است. مراکز قدرت برای ما نه تنها ماشین‌آلات و اختراعات ثبت‌شده بل جهان‌بینی هم صادر می‌کنند. در آمریکای لاتین اگر لذت بردن از موهبت‌ها و چیزهای خوب روی زمین تنها به‌گروهی اندک اختصاص یافته است، اکثریت مردم بایستی فقط به‌مصرف خواب و خیال رضا دهند. خیال فریبای ثروت و آزادی به‌بینوایان و ستمدیدگان، و رؤیای پیروزی و قدرت به‌شکست‌خوردگان و بی‌قدرتان فروخته می‌شود. تا هنگامی که سازمان نابرابر دنیا در رادیو و تلویزیون و بر پردهٔ سینما توجیه می‌شود چه نیازی هست به‌این که خلائق خواندن بتوانند؟

برای تضمینِ پایدار و برقرار ماندن اوضاع کنونی سرزمین‌هائی که در آن هر دقیقه یک بچه از بیماری یا گرسنگی می‌میرد، ما مردم باید یاد بگیریم که خودمان را از دریچهٔ چشم ستمگر ببینیم. مردم آموزش دیده‌اند که «این» نظام را چونان نظام «طبیعی» و در نتیجه هم‌چون نظامی ابدی بپذیرند. آنان نظام حاکم را با میهن‌پرستی یکی می‌دانند؛ چنان که مخالف رژیم، خیانتکار یا عامل بیگانه شمرده می‌شود. قانون جنگل که قانون نظام حاکم است، مقدس شناخته می‌شود؛ چندان که ملت‌های شکست‌خورده باید وضعیت خود را چون سرنوشتی مقدر بپذیرند. تحریف گذشته، علل واقعیِ شکست تاریخی آمریکای لاتین را - که فقر و تیره‌بختی آن به‌قیمت کامکاری دیگران تمام شده است - از دید پنهان می‌کند: در روی پردهٔ بزرگ یا کوچک نمایش، بهترین شخص برنده می‌شود. و بهترین، همیشه قوی‌ترین است. ولخرجی و اسراف، خودنمائی و بی‌باکی تنفر نه بل تحسین ایجاد می‌کند. هر چیزی را می‌توان خرید، فروخت، کرایه کرد، مصرف کرد - حتی روح انسان را. خاصیت‌هائی جادوئی به‌سیگار، اتومبیل، بطری ویسکی یا ساعت داده می‌شود: این‌ها شخصیت می‌دهند، سبب کامیابی انسان در زندگی می‌شوند، برای انسان خوشبختی می‌آورند. زیادی الگوها و قهرمانان بیگانه متناسب با پرستش بُت‌وار فرآورده‌ها و آداب و رسوم کشورهای دارا است. داستان‌های عشقی مصور و سریال‌های تلویزیونی تهیه شده در کشورهای ما، در برزخ خیال فریبایِ بی‌ارزش، در حاشیهٔ مسایل واقعی سیاسی و اجتماعی هر کشور اتفاق می‌افتد، و سریال‌هائی که وارد می‌کنیم دموکراسی مسیحی غربی را همراه با خشونت و رب گوجه‌فرنگی عرضه می‌دارد.

(۵)

درین سرزمین‌های پر از افراد جوان که تعدادشان پیوسته افزایش می‌یابد و معمولاً کاری پیدا نمی‌کنند، صدای تِک‌تِک بمب ساعتی، صاحبان قدرت را وامی‌دارد که با چشمی باز بخوابند. روش‌های گوناگون بیگانه‌سازی فرهنگی، دستگاه‌های اخته کردن و تخدیر، هر روز اهمیتی بیش‌تر پیدا می‌کند. روش‌های سترون‌سازی آگاهی پیروزمندانه‌تر از طرح‌های جلوگیری از بارداری به‌اجرا گذاشته می‌شود.

بهترین راه به‌خدمت گرفتن آگاهی، ریشه‌کن کردن آن است. برای نیل به‌این هدف، اقدامی که دانسته یا نادانسته صورت می‌گیرد وارد کردن یک ضدِ فرهنگِ ساختگی است که هواخواهانی فزاینده در میان نسل‌های جوان کشورهای آمریکای لاتین پیدا کرده است. در این کشورها که، از طریق ساختارهای انعطاف‌ناپذیر یا مکانیسم‌های خفقان‌آور زور و فشار، جوانان از مشارکت سیاسی بازداشته می‌شوند بارورترین زمینه برای رشد یک «فرهنگ اعتراضِ» فرضی ایجاد می‌شود که، به‌صورت فرآورده‌های فرعی جامعهٔ بیکارگی و اتلاف از خارج می‌آید و با ریشه‌هائی که در مخالفتِ دروغینِ طبقات انگل، با آئین و رسوم قراردادی دارد، متوجه تمام طبقات اجتماعی می‌شود.

عادات و نمادهای طغیان جوانان در دههٔ شصت در ایالات متحده آمریکا و اروپا از واکنشی برضد یکنواختی مصرف‌گرائی پدیدار شد، اما اکنون خود آن‌ها نیز به‌نوبهٔ خود هدف تولیدِ در مقیاس‌های وسیع قرار گرفته‌اند. لباس‌هائی با طرح‌های رنگارنگ و خیال‌انگیز دنیای داروهای مخدر و به‌نام «آزادی» به‌معرض فروش گذاشته شده است. موسیقی، پوسترها، مدل‌های اصلاح سر و لباس‌هائی که الگوهای زیبائیِ وهم‌انگیز داروهای مخدر را در همه جا می‌پراکنند جزئی است از صنعت بزرگی که تولیدات خود را به‌بازارهای جهان سوم می‌ریزد. به‌جوانانی که می‌خواهند از دوزخ بگریزند، همراه با این علایم و نمادهای خوش‌رنگ، بلیت‌هائی هم برای برزخ فروخته می‌شود. نسل‌های جدید دعوت می‌شوند که برای رسیدن به‌نیروانا[۱۴] رنج تاریخ را از خود دور کنند. پاره‌ئی از گروه‌های جوانان آمریکای لاتین، هنگامی که خود را درین فرهنگ داروهای مخدرغرق می‌کنند، خیال فریبایِ بازسازیِ روش زندگی جوانان کشورهای استعمارگر را جامه‌ی عمل می‌پوشانند.

این ضدِ فرهنگِ دروغین که خاستگاهش در ناسازشکاری گروه‌های حاشیه‌ئیِ جامعهٔ صنعتیِ از خود بیگانه است با نیازهای واقعی ما برای بازشناسی هویت و سرنوشت خویش هیج مناسبتی ندارد: وسمه بر ابروی کور است؛ عزلت و خودخواهی و عدم ارتباط پدید می‌آورد؛ به‌واقعیت کاری ندارد اما سیمای آن را دگرگون می‌کند و وعدهٔ عشق بی‌رنج و صلح بی‌جنگ می‌دهد. گذشته از این، با تبدیل شور و احساس به‌مواد مصرفی، با «جهان‌بینی سوپرمارکتی» که رسانه‌های همگانی تبلیغ می‌کنند کاملاً تناسب دارد. و هرگاه پرستش اتومبیل و یخچال برای رفع ناراحتی و آرامش بخشیدن به‌اضطراب و نگرانی بسنده نباشد، انسان می‌تواند خوشی و هیجان را در سوپرمارکت‌های زیرزمینی به‌دست آورد.

(۶)

آیا ادبیات، برای برانگیختن آگاهی و آشکار کردن واقعیت، می‌تواند در این روزگاران و در کشورهای ما خواستار نقشی بهتر باشد؟ فرهنگ نظام حاکم—فرهنگ چیزهای جانشین به‌جای زندگی—نقاب بر چهره‌ی واقعیت می‌زند و آگاهی را از میان می‌برد. اما یک نویسنده، هر قدر هم که آتش درونش شعله‌ور باشد، در برابر این همه اسباب و ابزار ایده‌ئولوژیکیِ دروغ و سازشکاری چه می‌تواند بکند؟

اگر جامعه بخواهد خود را به‌شیوه‌ئی سازمان دهد که هیچ کس دیگری را نبیند، و روابط انسانی را به‌حد عملکرد شوم رقابت و مصرف پائین آورد—که انسان‌های تنها یک‌دیگر را مورد استفاده قرار دهند و یک دیگر را تارومار کنند—ادبیاتی که ریشه‌هایش علایق برادری و همبستگی مشارکتی است چه می‌تواند بکند؟

ما به‌جائی رسیده‌ایم که نام بردن از هر چیز، عملاً، محکوم کردن آن است: در برابر چه کسانی؟ برای که؟

(۷)

سرنوشت ما نویسندگان آمریکای لاتین با ضرورت دگرگونی عمیق اجتماعی پیوندی استوار دارد. گفتن، یعنی ایثار خویشتن: بدیهی است تا زمانی که فقر و بی‌سوادی وجود دارد و خداوندان زروزور از کیفر در امانند و رسانه‌های همگانی عاملِ سختکوشِ بلاهتِ جمعی است، نقش ادبیات، به‌مثابه کوششی برای ارتباط کامل، از همان آغاز خنثی خواهد شد.

من با کسانی که برای نویسنده خواستار آزادی ممتازتری هستند که با آزادی کسانی که در زمینه‌های دیگر کار می‌کنند ارتباطی ندارد، هم عقیده نیستم. در کشورهای ما بایستی دگرگونی‌های اساسی ساختاری پدید آید تا نویسندگان بتوانند به‌ورای دژهای ناگشودهٔ نخبگان راه یابند و بدون آن که آشکارا و ناآشکارا از آزادی نوشتن و گفتن محروم شوند افکار خود را بیان کنند. در یک جامعهٔ زندانی شده، ادبیات تنها می‌تواند در نقش عیب‌جوئی یا امیدبخشی وجود داشته باشد.

با همین برداشت، به‌اعتقاد من هنگامی که مردم در رویاروئی با شرایط سخت مادی و مبارزه برای بقا و حفظ خویشتن بی‌خبر نگاه داشته شده باشند، خواب و خیالی بیش نخواهد بود اگر تصور کنیم که یک راه انحصاری فرهنگی برای آزاد ساختن استعداد خلاق مردم وجود دارد. چه استعدادهائی که در آمریکای لاتین، پیش از آن که بتوانند شکوفان شوند و خود را نشان دهند از میان می‌روند! چه تعداد از نویسندگان و هنرمندان، حتی از این که به‌ماهیت خویش پی برند محروم می‌شوند؟

(۸)

گذشته از این، آیا اصولأ در کشورهائی که مبانی مادّیِ قدرتِ حاکم «ملی» نیست یا به‌مراکز بیگانه وابسته است، یک فرهنگ ملّی می‌تواند به‌وجود آید؟

به‌راستی در شرایطی که استقلال جز در خاطره‌ها وجود ندارد. نویسندگی چه معنائی می‌تواند داشته باشد؟

در فرهنگ «درجهٔ صفر» وجود ندارد، چنان که در تاریخ هم نیست. اگر ما، در هر فرایند رشد اجتماعی، میان مرحلهٔ سلطه‌پذیری و مرحلهٔ آزاد شدن به‌تداومی اجتناب‌ناپذیر واقفیم، چرا نباید از اهمیت ادبیات و امکان عملکرد انقلابی آن در زمینهٔ کشف و آشکارسازی و تبلیغ هویت واقعی خویش واقف باشیم؟ ستمگر می‌خواهد که آینه، چیزی بیش‌تر از جیوهٔ پشتش به‌ستم‌دیده نشان ندهد. چه فرایندی از دگرگونی می‌تواند مردمی را که نمی‌دانند کیستند و ز کجا آمده‌اند به‌پیش براند؟ اگر مردم ندانند کیستند چه‌گونه می‌توانند بدانند که شایستهٔ چیستند؟ آیا ادبیات، مستقیم یا غیرمستقیم، نمی‌تواند در این آشکارسازی نقشی داشته باشد؟

به‌اعتقاد من امکان خدمتی این چنین، تا حدود زیادی به‌میزان آشنائی نویسنده با ریشه‌ها، دگرگونی‌ها، و سرنوشت مردم کشورش بستگی دارد، و به‌میزان حساسیت او برای دریافت ضربان و آهنگ‌های ضّد فرهنگِ راستینی که در شرف پدیدار شدن است. - آن چه غالباً «فقدانِ فرهنگ» تصور می‌شود بذر یا میوهٔ فرهنگی «دیگر» را در خود دارد که با فرهنگ حاکم عناد می‌ورزد و با ارزش‌ها و لفاظی‌های آن وجه اشتراکی ندارد. این فرهنگ غالباً به‌اشتباه مورد ابراز تنفر قرار گرفته زیرا آن را تکرار خفت‌بار فرآورده‌های «فرهنگ زدهٔ» نخبگان یا الگوهای فرهنگی‌ئی که نظام حاکم در مقیاس وسیع تولید کرده است پنداشته‌اند. امّا حقیقت این است که چه بسا یک قصهٔ عامیانه بسی آشکارکننده‌تر و پرارزش‌تر از داستان فلان «نویسندهٔ حرفه‌ئی»باشد. و ای بسا که ضربان زندگی واقعی، در پاره‌ئی از ترانه‌ها که رنگ و بو و خیال و هوای محلی دارند و سرایندگان‌شان ناشناسند شدید‌تر احساس می‌شود تا در بسیاری از دیوان‌های شعر که بر اساس قواعد شعری سروده شده‌اند. سخنان مردمی که رنج‌ها و امیدهای خود را به‌شیوه‌های متفاوت بیان می‌کنند غالباً رساتر و زیباتر از آثاری است که «به‌نام مردم» نوشته شده است.

هویت جمعیِ واقعی ما - جا پاهائی که گام‌های ما دنبال می‌کند، جاپاهائی که نشان‌دهندهٔ گذرگاه‌های امروزی ماست - از گذشته نشأت گرفته و پرورش یافته اما هنوز به‌صورت دلتنگیِ خیال‌انگیزِ درون ما تبلور پیدا نکرده است. بدون تردید ما سر آن نداریم که سیمای پنهان خود را در تداومِ ساختگی لباس‌ها، آداب و رسوم، و اشیاء ملی و نژادی که توریست‌ها از ملت‌های زیر سلطه و شکست‌خورده مطالبه می‌کنند بازیابیم. ما چیزی جز «آن چه می‌کنیم» نیستیم. ما جز «عمل و اقدام خویش» معنائی نداریم، به‌ویژه آن عمل و اقدامی که انجام می‌دهیم تا آن چه را که هستیم دیگرگون کند. هویّت ما در اقدام و مبارزه است. و درست به‌همین دلیل، آشکار شدن آن‌چه ما هستیم، مفهومش محکوم کردن چیزها‌ئی است که ما را از وصول به‌آن‌چه می‌توانیم باشیم بازمی‌دارد. ما خصوصیت خود را از طریق خوارشمردن و جنگیدن با موانع بیان می‌کنیم.

ادبیاتی که از بحران و دگرگونی پدید می‌آید و سخت در مخاطرات و حادثه‌جوئی‌های زمان خود غوطه‌ور می‌شود بدون تردید می‌تواند به‌ایجاد نهادهای واقعیت نو یاری دهد و شاید - اگر ذوق و استعداد و جرأت، کاستی نداشته باشد - علایمی را نیز که نشان‌دهندهٔ راه هستند روشن‌تر کند.

خواندنِ سرودِ رنج، و زیبائیِ زاده شدن در آمریکا، بی‌فایدتی نیست!

(۹)

تعداد نسخه‌های چاپ شده یا به‌فروش رسیده، همیشه نمی‌تواند برای آگاهی از چند و چون تأثیر و نفوذ یک کتاب مقیاس و معیار قابل اعتمادی به‌حساب آید، گاه یک نوشته تأثیری می‌گذارد که دامنه‌اش بسی وسیع‌تر از حدود توزیع ظاهری آن است؛ و گاه از سال‌ها پیش پاسخ‌هائی برای مسائل و ضرورت‌های جمعی ارائه می‌کند، و این البته در صورتی میسر است که هنرمند به‌راستی با آن مسائل و ضرورت‌ها، همچون تردیدها و کشش‌های درونی خویش «زندگی» کرده باشد. چنین اثری از آگاهی جریحه‌دار شدهٔ نویسنده می‌جوشد و در جهان منعکس می‌شود: اقدام به‌آفرینش، اقدامی است برای همبستگی، که همیشه نیز در زمان حیاتِ شخصی که بدان دست یازیده است بارور نمی‌شود.

(۱۰)

من با نویسندگانی که برای خود قائل به‌امتیازاتی ازلی هستند که به‌انسان‌های فناپذیر عادی اعطا نمی‌شود هم عقیده نیستم، و نظر کسانی را هم که بر سینه می‌کوبند و جامه بر تن خود می‌درند و خواستار انفاق عمومی می‌شوند تا در خدمت پیشه‌ئی بی‌فایده روزگار بگذرانند نمی‌پذیرم.

آگاهی ما از محدودیّت‌های خویش، آگاهی از ناتوانی‌هامان نیست: ادبیات که نوعی اقدام به‌شمار می‌آید دارای قدرت‌های خارق‌العاده نیست، اما نویسنده، هنگامی که با اثر خود ماندگار شدن مردم و تجاربی را که دارای ارزشی واقعی هستند تأمین می‌کند، می‌تواند جادوی خود را بازنماید.

اگر چیزهائی که می‌نویسد پس از خواندن به‌هدر نرود بلکه خواننده را به‌گونه‌ئی برانگیزد یا دگرگون سازد، آن گاه نویسنده می‌تواند ادعا کند که در فرایند دگرگونی نقشی دارد و، بدون آن که فخر بفروشد یا فروتنیِ ساختگی از خود نشان دهد، می‌تواند خود را جزئی از یک پدیدهٔ عظیم‌تر و پهناورتر بشناسد.

به‌گمان من، آنان که با سایه‌های خود به‌تک‌گوئی‌های بی‌پایان می‌پردازند زبان را تحقیر می‌کنند. امّا برای کسانی از ما که یقین داریم سرنوشت انسان گنداب‌رو نیست، و می‌خواهیم آن را تقدیس کنیم، کلمه‌ها دارای معنا و اهمیتند. ما در جست‌و‌جوی کسانی هستیم که با آنان رابطه برقرار کنیم، نه اینکه ما را ستایش کنند. ما گفت‌و‌شنود ارائه می‌کنیم نه نمایش. ما با کوششی تمام برای دیداری واقعی می‌نویسیم، تا خواننده بتواند با کلماتی که از او به‌سوی ما می‌آید و چونان الهام و پیشگوئی از ما به‌سوی او باز می‌گردد مشارکت و آمیزش داشته باشد.

(۱۱)

این ادعا که ادبیات در ذات خود واقعیت را دگرگون خواهد کرد، یا فخرفروشی است یا دیوانگی. در عین حال انکار این نکته نیز که ادبیات تا حدودی می‌تواند به‌ایجاد این دگرگونی کمک کند، به‌نظر من همان قدر ابلهانه است.

آگاهی ما از محدودیت‌های خود، به‌طور بنیادی، آگاهی ما از واقعیت خویش است. در سر‌درگمی تردید و ناامیدی این امکان وجود دارد که انسان با مسائل روبه‌رو شود و تن به‌تن با آن‌ها به‌مبارزه بپردازد: می‌توان نخست از محدودیت‌ها آغاز کرد ولی با آن‌ها به‌ستیز پرداخت.

با این مفهوم، نوشتن ادبیات انقلابی به‌خاطر کسانی که معتقد به‌انقلابند به‌همان اندازه ترک وظیفه است که نوشتن ادبیات محافظه‌کاری که از تخیل دربارهٔ ناف خویش اثری می‌پردازد. کسانی هستند که با لحنی رستاخیزی به‌بذرافشانی ادبیات «چپ افراطی» می‌پردازند برای خوانندگانی محدود که با هر چه بیان می‌شود موافقند. این نویسندگان هر قدر هم ادعا کنند که انقلابی هستند، اگر برای اقلیتی بنویسند که مانند خود آن‌ها می‌اندیشند و نوشته‌هائی را به‌آنان ارائه کنند که انتظارش را دارند، چه مخاطره‌ئی را پذیرا می‌شوند؟ در این چنین میدانی امکان شکست وجود ندارد اما موفقیتی هم در میان نخواهد بود. اگر نوشتن برای محکوم کردن موانع و محدودیت‌هائی که نظام حاکم پیرامون پیام مخالفان خود قرار می‌دهد نباشد پس دیگر فایدهٔ نوشتن چیست؟

تأثیرگذاری و نفوذ ما بستگی به‌استعداد، بی‌پروائی و نکته سنجی، و روشن و گیرانویسی‌مان دارد. بیائید امیدوار باشیم که می‌توانیم زبانی بیافرینیم که توان و زیبائیش بسی بیش‌تر باشد از زبانی که نویسندگان سازشکار به‌کار می‌گیرند تا به‌سپیده‌دم درود بفرستند!

(۱۲)

اما تنها مسألهٔ زبان مطرح نیست. مسألهٔ رسانه‌ها هم در میان است. فرهنگ مقاومت همهٔ رسانه‌ها را در خدمت خود به‌کار می‌گیرد. و هدر رفتن هیچ وسیله و فرصت بیان و گفتار را جایز نمی‌شمارد. زمان، کوتاه است و مبارزه، قاطع و وظیفه، سترگ: برای نویسندهٔ آمریکای لاتین که در مورد دگرگونی اجتماعی به‌رسالت خویش متعهد است، تهیه و تولید کتاب بخشی است از مبارزه در چند جبهه، مقدس ساختن ادبیات چونان نهادِ منجمدِ فرهنگ بو‌‌رژ‌وائی مورد پذیرش ما نیست. گزارش‌ها و مطالب مستندی که در مقیاسی وسیع پخش می‌شوند، متون داستانی برای سینما، رادیو، و تلویزیون، و ترانه‌های عامیانه، برخلاف عقیدهٔ پاره‌ئی از سردمداران گفتارهای اختصاصیِ ادبی که در آن‌ها به‌دیدهٔ حقارت نگاه می‌کنند گونه‌های ادبی «ناچیز»ی نیستند و در سطح پائین‌تری قرار ندارند. شکاف‌هائی که ژورنالیسمِ شورش و طغیانِ آمریکای لاتین در هدف بیگانه‌سازی رسانه‌های همگانی باز کرده حاصل کوشش خلاق و آمیخته به‌ایثاری است که، در زیبائی پرداخت، و نفوذ، و تأثیرگذاری، به‌هیچ وجه چیزی از بهترین آثار ادبی کم نداشته است.

(۱۳)

من به‌پیشهٔ خود اعتقاد دارم. من به‌ابزار کار خودم معتقدم. هرگز نتوانسته‌ام بفهمم آن نویسندگانی که با گشاده‌روئی اعلام می‌کنند نویسندگی در دنیائی که مردم در آن از گرسنگی می‌میرند معنائی ندارد، چه گونه می‌توانند دست به‌نوشتن بزنند. هم چنین نمی‌توانم از کار کسانی که کلمه‌ها را تبدیل به‌فلاخن خشم یا وسیلهٔ پرستش بت‌ها می‌کنند سردرآوردم. کلمه ابزاری است که می‌توان در جهت نیک و بد به‌کارش برد: هرگز دشنه مسئول جنایت نیست.

من بر این باورم که وظیفهٔ بنیادی ادبیات معاصر آمریکای لاتین، رهائی بخشیدن کلمات است از خواری و خفتِ پی‌در‌پی و آلوده‌ئی که از ارتباط جلو می‌گیرد یا بدان خیانت می‌کند: بدین گونه، در کشور من، آزادی نام زندانی است که زندانیان سیاسی را در آن به‌بند می‌کشند و دموکراسی نام نظام‌های گونه‌گون وحشت است. عشق کلمه‌ئی است که از رابطهٔ انسان و اتومبیل سخن می‌گوید و انقلاب نامی است که بر مایع ظرف‌شوئی نوظهوری نهاده‌اند. افتخار احساسی است که از استحمام با نوعی صابون مخصوص زیبائی به‌آدمی دست می‌دهد و سعادت لذت عمیقی است که از خوردن سوسیس حاصل می‌شود. کشور آرام، در بسیاری از نقاط آمریکای لاتین به‌گورستانی می‌گویند که نظم و ترتیبی چشمگیر داشته باشد و هر کجا نوشته باشند انسان سالم، آن را «انسان ناتوان» باید خواند.

با وجود سانسور و زجر و آزار، از راهِ نوشتن می‌توان شواهد زندهٔ چگونگیِ روزگار ما و مردم ما را برای زمان‌های حال و آینده باز گفت.

آدمی ممکن است از آن رو به‌نوشتن دست یازد که خواسته باشد بگوید: «چنین است جائی که ما در آنیم، چنین است جائی که ما در آن بودیم. این است آن چه ما هستیم. و این است آن چه ما بودیم»

در آمریکای لاتین، رفته رفته ادبیاتی شکل و قدرت می‌گیرد که هدفش به‌خاک سپردن مردگان نیست بلکه می‌خواهد آن‌ها را جاودانی کند. نمی‌خواهد خاکسترها را کنار زند بلکه می‌کوشد آتش را برافروزد. - این، ادبیاتی است که تداوم می‌یابد و فرهنگ مبارزه را پربارتر می‌کند.

اگر، آن چنان که در باور من نیز هست، امید از دلتنگی‌های خیال‌انگیز در باب گذشته بهتر باشد، شاید این ادبیات نوزاد، شایسته و درخورِ زیبائیِ نیروهای اجتماعی‌ئی باشد که دیر یا زود به‌هر بهائی که تمام شود جریان تاریخ ما را از بنیاد دگرگون خواهد کرد و شاید - چنان که شاعری گفته است - «نام راستین هر چیز را» برای آیندگان نگه خواهد داشت.

ترجمهٔ رامین شهروند

حواشی

* ^  Eduardo Galeano، نویسندهٔ نامدار اوروگوئه و مدیر مجلهٔ هفتگی Marcha‏ (۱۹۶۱-۶۴)، که در حال حاضر در بارسلون زندگی می‌کند.
  1. ^  Montevideo پایتخت اوروگوئه.
  2. ^  Buenos Aires پایتخت آرژانتین.
  3. ^  منظور ماه اوت سال ۱۹۷۶ است. این مقاله در تابستان سال ۱۹۷۷ نوشته شده.
  4. ^  Haroldo Conti
  5. ^  Miguel Angel Bustos
  6. ^  Paco Urondo
  7. ^  Mendoza، شهری در غرب آرژانتین
  8. ^  Paoletti
  9. ^  Di Benedetto
  10. ^  Luis Sabini
  11. ^  Carlos Villar Arauja
  12. ^  Ezeiza
  13. ^  Juan Gelman
  14. ^ Nirvana، یک حالت روحی شادمانه که با سرکوبی تمنای درون امکان‌پذیر است (درمذاهب بودائی و هندو).

شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۹۱

تولدت مبارک عشق من

clip_image002

برای عشقم

برای او که دوستش دارم

برای او که دوستم دارد

برای او چندانکه میگویم جاییم درد میکند نگران میشود

برای دوستم که همه جا با او میروم

برای عشقم که وقتی سرد است دستانم را جستجو میکند

برای همقدم روزهای خیلی سرد، که دستش را در جیب من میگذارد حتی وقتی خودش جیب دارد

برای عشق من که وقتی از آزادی میگوید غم و دردش را نمیتوانم از او بگیرم

برای درد بزرگش، وقتی که از شدت خشم اشک میریزد نمیتوانم کلامی بگویم که امیدوارش کند

برای درماندگی‌ام از درماندگی‌اش، که نمیتوانم آینده ای را برایش ترسیم کنم که آزاد باشد

برای آرزویهایمان که "قفل افسانه‌ای باشد"

برای روحش و جسمش که میخواهند آزاد باشد

برای شور و سرکشی و طغیانگریش

برای اشتیاقش برای زندگی

برای روح هنرمندش

برای هوش سرشارش

برای چراهای بی‌پایانش 

برای خودخواهی‌های من که می‌بخشدم

برای کوچک بودن دوست داشتن من تا که بیشتر دوستش داشته باشم

برای من، اگر بهشتی باشد، حوری نمیخواهم، تو را میخواهم

برای او که دوستم دارد

برای او که دوستش دارم

برای عشقم

برای نازیلا

نازیلای من

تولدت مبارک عشق همیشگی من

آذر 1391

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۱

یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۱

سقوط (هوشنگ ابتهاج)

 

EbtehaajHooshang_A007

 

گردني مي افراشت

سرش از چرخ فراتر مي رفت

آسمان با همه اخترهايش

بوسه مي زد به سرانگشتش

سكه ي خورشيد

بود در مشتش

يك سر و گردن،

                گاه،

نه كم از فاصله ي كيهاني ست

وز سرافرازي تا خواري،

          جز يك سر مو فاصله نيست!

او سري خم كرد

و آسمان با همه اخترهايش

دور شد از سر او.

دیگر جایی نیست - شاملو

ديگر جا نيست

قلبت پر از اندوه است

خدايان همه آسمان هايت

بر خاك افتاده اند

چون كودكي

بي پناه و تنها مانده اي

از وحشت مي خندي و غروري كودن از گريستن پرهيزت مي دهد.

اين است انساني كه از خود ساخته اي

از انساني كه من دوست داشتم

كه من دوست مي دارم

دوشادوش زندگي

در همه ي نبردها جنگيده بودي

نفرين خدايان در تو کارگر نبود

و اكنون ناتوان و سرد

مرا در برابر تنهايي

به زانو در مي آوري

آيا تو جلوه ي روشني از تقدير مصنوع انسان هاي قرن مايي؟

انسان هايي كه من دوست داشتم

كه من دوست دارم؟

ديگر جا نيست

قلبت پر از اندوه است.

مي ترسي-به تو بگويم-تو از زندگي مي ترسي

از مرگ بيش از زندگي

از عشق بيش از هر دو مي ترسي

به تاريكي نگاه ميكني

از وحشت مي لرزي

و مرا در كنار خود

از ياد

مي بري

چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۱

لیلی و مجنون


یکی پرسید از مجنون غمگین  -  که از لیلی چه میگوئی تو مسکین
به خاک افتاد مجنون سرنگونسار -  بدو گفتا: بگو لیلی دگر بار
تو از من چند معنی جوی باشی -  ترا این بس که لیلی گوی باشی
بسی گر درِّ معنی، سفته آید -  چنان نبود که لیلی، گفته آید
چو نام و نعتِ لیلی باز گفتی -  جهانی در جهانی راز گفتی
چو دائم نام لیلی میتوان گفت -  زغیری کفرم آید یک زمان گفت
کسی گر نام لیلی کردی آغاز -  برِ مجنون همی عاقل شدی باز
وگر جز نام لیلی یاد کردی -  شدی دیوانه و فریاد کردی
اگر گم بودنِ خود یاد داری -  روا باشد که از وی یاد آری
ولی تا از خودی سدیت پیش است  -  اگر یادش کنی آن یاد خویش است








نامه نگاری شاه اسماعیل صفوی و پادشاه آلمان

 
دعوت به اتحاد علیه دولت عثمانی

دنیای اقتصاد – شماره 2775

به قول بچه‌ها ببین ما با چه کسانی شدیم 75 میلیون !!!

نامه شاه اسماعيل به شارلکن، پادشاه (آلمان و اتریش)، نخستين نامه‌اي است که دولت صفوي براي يک دولت اروپايي فرستاده است متن لاتین این نامه در مجموعه‌اي با عنوان مکاتبات کارل پنجم، چاپ شده است. ترجمه نامه شاه‌اسماعيل به شارلکن به زبان فارسي و پاسخ او، در مجله «کاوه» 1336 ه.ق، منتشر شده است.

به کارل پسر فيليپ
اگر به خواست خدا، اين نامه به دست شما رسيد خواهيد دانست که فراتر پتروس از طرف پادشاه مجارستان با نامه‌اي نزد ما آمد و ما نامه آن پادشاه را با مسرت خاطر خوانديم. اکنون فراتر پتروس مذکور را حامل اين نامه مي‌سازيم و اميدواريم که وصول آن مايه خشنودي شما گردد. از شما با انتظار تمام انتظار دارم که به خواسته‌هاي من توجه کنيد. ما بايد در ماه آوريل، با هم از دو جانب بر دشمن مشترک خويش، سلطان عثماني، حمله کنيم. سفيري هم يک وقت از طرف پادشاه سوزيتاني از راه تبريز، پيش ما آمده بود و به توسط او به آن پادشاه نامه‌اي نوشتيم؛ ولي تا کنون جوابي از او نرسيده است. چنان که از رعاياي عثماني شنيده‌ام پادشاهان عيسوي با يکديگر در جنگ و جدالند و اين مايه حيرت است؛ زيرا مخالفت ايشان با هم بر جسارت دشمن خواهد افزود. به همين سبب به پادشاه مجارستان نوشتم که از دشمني با پادشاهان اروپا پرهيز کند، چه مي‌دانم که او [سلطان عثماني] به عزم جنگ با آن اعلي حضرت سپاهي فراهم کرده و با فرستادن ايلچي و نامه مي‌خواهد مرا نيز در اين امر با خود متحد سازد، ولي من پيوسته در خواست او را رد کرده‌ام. زيرا چنانکه شما مي‌گوييد مي‌خواهم در سعادت و بدبختي با شما يار باشم وهر که متحد خويش را تنها گذارد و بدو خيانت کند مستوجب جزاي خداوند قادر قهار است؛ بنابراين لازم است که زودتر به تهيه سپاه اقدام کنيد و اميدوارم که براي تحريک و تحريض شما به نوشتن نامه‌اي ديگر نياز نباشد، زيرا مسافت دور است و فرستادن نامه دشوار. مخصوصا که سلطان عثماني درياها را در تصرف دارد و فرستادن سفيران ديگر جز اين سفير براي ما ميسر نيست. البته به سلطان عثماني اعتماد نکنيد. این سلطان کسي است که به اتحاد و سوگند وفاداري اعتنايي نمي‌کند و در راه نابود کردن شما از هيچ کاري دريغ ندارد. اين دشمن اجدادي چنان پيمان شکن است که قطعا با شاهنشاه بزرگي که در کشور آلمان پادشاه است به راستي سخن نخواهد گفت.
تحريرا في شوال سال 924 ه.ق
***
اين نامه که در 13اوت تا 11سپتامبر 1523نوشته شده بود، (همانجا) پس از دو سال در 25 اوت 1525 به دست شارلکن رسيد. هنگامي که شارلکن در تولدو (طليطله) به سر مي‌برد، اين نامه را دريافت کرد و در تاريخ 6 ذوالقعده 931پاسخ آن را به لاتين نوشت و به دست فراتر پتروس به دربار صفوي فرستاد.
پاسخ شارلکن به نامه شاه اسماعيل:
به امير والاتبار و توانا شاه اسماعيل صفوي، شاهنشاه ايران، برادر و بهترين دوست ما
کارل شاهزاده والا تبارکه از پرتو الطاف الهي امپراتور روم و عالم مسيحيت و آلمان و پادشاه ممالک اسپانيا و هر دو قسمت خاک سيسيل و غرناطه و جزاير بالثار و جزاير سعيد و هند و کشور طلاي تازه (=آمريکاي جنوبي)و امير سرزمين‌هاي دور دست آفريقا و امارت‌نشين‌هاي آلمان و فرانسه است، براي پادشاه پرهيزگار و سعادتمند، شاه اسماعيل صفوي که پادشاه ايران و برادر و دوست ماست از خداي قادر عالميان درخواست خوشبختي و کاميابي مي‌نمايم.
اي پادشاه عالي‌مقام و ‌اي برادر محبوب در سال گذشته شخصي پتروس نام از کشيشان ماروني جبل لبنان، از جانب سني الجوانب شما مکتوبي نزد ما آورد که آن حشمت پناه ما را دعوت مي‌نمود که از ماه آوريل گذشته حاضر باشيم که متفقا با دشمن مشترک خود سلطان عثماني داخل جنگ بشويم. بدبختانه مکتوب در موقعي که آن والا حضرت معين نموده بود هنوز به ما نرسيده بود که به فراغ خاطر در آن باب قراري داده شود و نيز اسباب تعجب شد که مکتوب مزبور چنانکه در نامه پادشاهان معمول و مرسوم است. داراي مهر و امضا نبود و اصلا از شما چه پنهان مدتي ترديد حاصل شد که آيا اين نامه و حامل آن را مي‌توان طرف اعتماد قرار داد يا نه، ولي نظر به دوستي و تمايلي که في مابين است با اشتياق خاص قاصد و نامه را پذيرفتيم و اگر در جواب تاخيري مي‌رفت به سبب آن بود که هر روز منتظر بوديم شايد اخبار ديگري برسد و تکليف در خصوص چنين امر خطيري که سخن اقدام بدان در ميان است معلوم گردد، اما در اين مدت هيچ‌گونه خبري نرسيد و حتي شنيده شد که آن اعليحضرت را گزندي رسيده و در گذشته‌اند. اميدواريم که اين اخبار خالي از حقيقت باشد. عجالتا نگراني ما بسيار است، زيرا گرد آوردن سپاه براي جنگ با سلطان عثماني خالي از اشکال نيست. از اين گذشته چند ماه به سختي بيمار بوديم و علاوه بر اينها پادشاه فرانسه ما را به جنگ باز داشت و در جنگ سختي که با ما کرد شکست‌هاي متعددي خورد و سرانجام پس از آنکه تقريبا تمام سپاهيانش هلاک شدند، خود او زنده اسير سرداران ما گرديد. اينک که به ياري خدا چنان فتحي نصيب ما گرديده، چون پيوسته آرزومند صلح و آرامش در خاک مسيحيان بوده‌ايم، ديگر اميد فراوان داريم که کاري نمانده جز آنکه بنابر ميل و اشتياق مشترک بر ضد ترکان عثماني به جنگ پردازيم. به همين سبب، همين قاصد را باز نزد آن اعليحضرت باز مي‌گردانيم تا مراتب را درباره تصميم ما به جنگ به عرض برساند. شما نيز مقاصد خود را به توسط کساني از خودتان که طرف اعتماد کامل هستند به اطلاع ما برسانيد و هر چه در اين امر زودتر اقدام نماييد بهتر است چه ما کاملا آماده‌ايم که با قواي خود و سپاه آن اعليحضرت به جنگ با اين دشمني که واقعا بي‌شرم و حياست بپردازيم. اميد است که خداي متعال به آن اعليحضرت صحت و سلامت عطا فرمايد و تمام درخواست‌هاي شما را اجابت کند.
نوشته شد در 25 اوت 1525 ميلاد مسيح در تولدو***
از بازگشت فراتر پتروس به دربار صفوي و رسيدن نامه شارلکن به ايران، اطلاعي در دست نيست. چنان که از تاريخ نامه بر مي‌آيد، تاريخ نگارش آن به بيش از يک سال پس از درگذشت شاه اسماعيل بر مي‌گردد. شاه اسماعيل در روز دوشنبه 19رجب سال 930 در گذشت و تاريخ نامه شارلکن 25اوت را نشان مي‌دهد.شگفت اين است که شارلکن تا فوريه 1529هنوز از مرگ شاه اسماعيل آگاه نبوده است؛ زيرا در 15فوريه اين سال، برابر با 6 جمادي‌الثاني 935 نامه ديگري به شاه اسماعيل نوشته است و اين امر، نابساماني وسايل ارتباطي ميان ايران و غرب را در آن روزگار نشان مي‌دهد. شارلکن نامه دوم را همراه يوهان بالبي از بزرگان دربار خويش به ايران فرستاد. سرگذشت اين نامه نيز روشن نيست.

دوشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۱

یانیس ریتسوس – اندر چیستی شعر

 

 

او در دست‌هايش چيزهايي دارد كه با هم نمي‌خوانند.

يك سنگ، يك سفال، دو كبريت سوخته

ميخي زنگ زده از ديوار روبرو

برگي كه از پنجره پايين افتاد.

شبنم‌هايي از گل‌هايي كه تازه سيراب شده اند.

او اين همه را مي‌گيرد

و در حياط خلوتش چيزي مثل يك درخت مي‌سازد.

مي‌بيني؟ شعر همين است: «چيزي مثل» .

یانیس ریتسوس

 

240px-Yiannis_Ritsos_in_1984

این شعر من رو که داغونم کرد، شما چطور:

http://sohrabrezvani.blogfa.com/post-24.aspx

يانيس ريتسوس (۱۹۰۹-۱۹۹۰)، شاعر يوناني، يكي از پركار ترين شاعران قرن بيستم بود. او در ۸۱ سال عمر خويش بالغ بر ۸۰ جلد كتاب ِ شعر چاپ كرد.

يانيس ريتسوس زندگي بسيار سختي را پشت سر گذاشت. از همان كودكي و نوجواني شاهد مسلول شدن و مرگ مادر و برادرش و مجنون شدن پدرش و خواهرش بوده. بعد از آن نيز زندان رفتن ها و تبعيدهاي مداوم. ريتسوس از همان دوران جواني با خواندن آثار ِ ماركس و لنين به ماركسيسم علاقه‌مند شد و در سال ۱۹۳۱ به حزب كمونيست يونان (KKE) پيوست. يانيس ريتسوس شاعري است كه هم مجموعه اشعاري دارد به شدت سياسي و حتي به نحوي حزبي (برخي از اشعار او به سرودهاي انقلابي تبديل شد) و هم مجموعه اشعاري دارد كه شايد به شدت شخصي و غير سياسي به نظر برسد.

ريتسوس شاعري است كه دنيا را ذره ذره لمس كرد. از كوچكترين لحظات و دقايق آن گرفته، از كوچكترين مسائل و چيزها گرفته، تا مناسبات كلان ِ سياسي و مبارزات اجتماعي.

ريتسوس در سال ۱۹۸۷ در آخرين سالهاي پايان عمرش در شعري به نام واپسين كلام مي‌نويسد:

 

واپسین کلام

... و اين آخرين حسرت را بر من ببخشيد.

مي‌خواهم يك بار ديگر، با داس تيز ماه ذرت درو كنم.

در آستانه در بايستم با شاخه نازك گندمي ميان دندانها،

خيره در دوردست.

در ستايش دنيايي كه تركش مي‌كنم.

در ستايش آن‌كه در باران طلايي غروبي از تپه اي بالا مي‌رود

با وصله اي ارغواني بر بازوي چپش. نمي‌شود به آساني ديدش.

مي‌خواستم تنها همين را نشانتان دهم

و شايد بهتر باشد بيش از هر چيز مرا به اين خاطر ياد كنيد…

=======================

يانيس ريتسوس مي‌خواست تنها همين را نشانمان دهد.

یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۱

مارگوت بیگل – ترجمه احمد شاملو



گاه آرزو مي كنم زورقي باشم براي تو
تا بدان جا برمت كه مي خواهي.
زورقي توانا
به تحمل باري كه بر دوش داري،
زورقي كه هيچگاه واژگون نشود
به هر اندازه كه نا آرام باشي
يا متلاطم باشد
دريايي كه در آن مي راني.
imagesCAZ49K23
ای کاش میتوانستم تو را از تمام این همه دلهره، عذاب، خستگی، عدم آزادی و …. دور کنم و خودم هم عدم آزادی تو نباشم Winking smile
تویی که عاشقانه دوستت دارم …

یانیس ریتسوس با ترجمه احمد شاملو

پرنده‏ى كوچك گلْ‏بهى رنگى، بندى بر پاى

بر بال‏هاى خُرد مواجش

به جانب خورشيد پر كشيده.

اگر تنها يك بار نگاهش كنى

او به رويت لبخندى مى‏زند،

و اگر دوبار و سه بار نگاهش كنى

تو خود به آواز خواندن درمى‏آيى.

Song-bird

سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۱

افسانه دست نامریی بازار هرچیزی را درست میکند

 

 

بهای نابرابری
گفتگوی ZDF آلمان با جوزف اشتیگلیتس- مترجم: آرش برومند

 

جوزف اشتیگلیتس برنده جایزه نوبل اقتصادی که سالیانی دراز رییس اقتصادی بانک جهانی بوده و اکنون صاحب کرسی استادی دانشگاه کلمبیا در نیویورک است، چندی است که به صف منتقدان جدی سیستم اقتصادی نولیبرالی پیوسته است ...

 

img_21833

 

 

پرسش: برای ما اروپاییان آمریکا هنوز هم همچون سرزمینی ستوده است که هر کسی که به آنجا پا می گذارد – به گواه تاریخ- از ظرفشور تا میلیونر به خوشبختی اش می رسد؛ کشوری که منصف است و برای همه فرصت های برابر ایجاد می کند. شما ادعا می کنید که اینها همه اش نادرست است، یک اسطوره است. چرا؟
پاسخ: علت آنکه این یک اسطوره است، این نیست که چنین داستان هایی وجود ندارد. ظرفشورانی وجود دارند که میلیونر می شوند. بله چنین چیزی وجود دارد. اما از دید یک اقتصاددان، یک دانشمند علوم اجتماعی پرسش این است که فرصت های واقعی چگونه اند؟ آیا کسی که از پایین جامعه می آید فرصت هایی برابر با کسی که از بالای جامعه می آید دارد؟ پاسخ این است: خیر!
به واقع اینطور است که ایالات متحد آمریکا در میان کشورهای صنعتی به کشوری با کمترین فرصت های اقتصادی تبدیل شده است. و این به معنای آن است که فرصت های یک جوان بیش از دیگر کشورهای پیشرفته صنعتی به درآمد و رفاه پدر و مادرش وابسته است.
پرسش: چه اتفاقی افتاده است؟ چه چیزی عوض شده است؟ ریشه این تحول منفی چه بوده است؟
پاسخ: علت های زیادی وجود دارد. نمی توان همه آنها را جمع بندی کرد. شاید مهم ترین اش مساله آموزش باشد. ما واقعا دسترسی برابر به امکانات آموزشی نداریم. این را از مشاهده بالاترین بخش جامعه می توان دریافت. بهترین دانشگاه هایی که برخی از آنها در سطح جهان بهترین اند، می گویند که هر کسی بر اساس استعدادهایش پذیرفته می شود... ولی تنها ٨ درصد دانشجویان در این دانشگاه ها ی نخبه از بخش پایینی جامعه می آیند. چرا؟ زیرا آنان بسادگی فاقد زمینه لازم در مدرسه های ابتدایی، در کودکستان، در مرحله پیش مدرسه ای اند، که بتوانند واجد شرایط بشوند و توان رقابت با دیگران را داشته باشند تا بتوانند وارد یکی از این دانشگاه ها بشوند؛ تا بتوانند در رقابت در یکی از بازارهای سده بیست و یکم شرکت کنند. ما یک سیستم آموزشی نارسا در رابطه با فرصت های برابر در زمینه آموزشی بویژه در دوره پیش مدرسه ای و آموزش ابتدایی داریم. و این وضعیت در حاضر دارد بدتر می شود.
پرسش: وقتی کتاب شما را می خوانیم تعجب می کنیم که به هیچوجه تنها سرمایه داری شرآلود و بازارهای شرربار نیستند که موجب این وضعیت شده اند، بلکه دولت است که همکاری کرده و موجب شده که ثروت بگونه ای نادرست تقسیم شود. چرا اینطوری است؟
پاسخ: یکی از نکته هایی که من در اینجا بر آن پافشاری می کنم، آن است که علت تنها نیروهای بازار نیستند. نیروهای بازار همه جا وجود دارند، در همه کشورهای صنعتی و همه جا شبیه به هم عمل می کنند. اما تفاوت های بزرگی در نابرابری در زمینه های پیش مالیاتی و پس مالیاتی و در رابطه با اینکه انسان ها از فرصت های برابر برخوردار باشند داریم. و این به ما نشان می دهد که تنها نیروهای بازار نیستند که در کارند، بلکه نیروهایی هستند که ما به آنها شکل می دهیم و این نیروها در روند سیاسی شکل می گیرند. یعنی توسط قانون های ما، مثلا بوسیله قانون های ما در مورد ورشکستگی. قاعده گذاری های ما به بازار شکل می بخشد و این نه فقط تاثیر بر کارآیی بازار بلکه چگونگی نابرابری دارد و متاسفانه بر اساس شیوه ای که سیاست در ایالات متحد عمل می کند، نیروهای بازار بگونه ای ایجاد و شکل داده شده اند که اقتصاد بی ثبات تر است و در ٣۰ سال گذشته رشد خوبی نکرده است و ما اکنون بزرگترین نابرابری را داریم.
پرسش: برایم قابل درک نیست. ایالات متحد یک دمکراسی شکوفا است. در دمکراسی اصل «یک فرد، یک رای» حاکم است. پس چرا سیاست برای ۱ درصد جامعه تنظیم می شود.
پاسخ: آنچه که من در کتابم توضیح می دهم آن است که ما از آن سیستمی که در آن هر فرد یک رای داشت دور و به سمت یک سیستم که هر دلار یک رای دارد نزدیک شده ایم. این امر را می توان مثلا در رابطه با حزب ها و یا تامین هزینه انتخابات، در نزد لابی گرایان که می آیند و می روند دید. این نکته مسلما در مورد همه کشورها صدق می کند، اما در سیاست آمریکا بطور شدیدتری دیده می شود. نگاهی به مبارزه انتخاباتی بیندازید. هر نامزد ریاست جمهوری احتمالا ۱ میلیارد دلار برای رقابت انتخاباتی هزینه باید بکند. وقتی آنان این همه پول باید خرج کنند، در نتیجه باید به جایی رجوع کنند که پول در آنجا است. و پول در بالاترین بخش جامعه است. و وقتی افرادی به آنان پول می دهند، برخی بعنوان کار سودمند همگانی انجام می دهند ولی برخی دیگر این امر را بعنوان سرمایه گذاری می بینند و انتظار دارند که آن پول به آنان برگردانده شود. بخش مالی اقتصاد برگشت سرمایه بالاتری از سرمایه گذاری در سیاست دریافت کرده تا از سرمایه گذاری در اقتصاد ملی. این بخش شامل تسهیلات در نظارت و کمک های مالی دولتی برای بانک ها و بتازگی، مقررات زدایی هایی شده که بنفع ما نیست.
پرسش: پس این مشکل دمکرات ها و جمهوری خواهان نیست، بلکه یک مشکل عام سیستم سیاسی آمریکا است. و این جالب است که در اینجا یک اقتصاددان نشسته که مانند اکثر اقتصاددانان نمی گوید: «ای سیاستمداران! لطفا دست از سر اقتصاد بردارید و آن را بحال خودش بگذارید. اقتصاد خودش خود را تنظیم خواهد کرد». شما می گویید ابتدا باید سیستم سیاسی را اصلاح کرد و دوم اینکه سیاست می بایست بر اقتصاد اعمال نفوذ کند.
پاسخ: آنچه که من می گویم این است که نمی توان سیاست را نادیده گرفت. زیرا اقتصاد ملی و بازارها در خلآ وجود ندارند. شیوه ای که در آن بازارها عمل می کنند بوسیله قانون های ما تعریف می شوند و این قانون ها مسلما در یک چارچوب سیاسی وضع می شوند. مقرارت زدایی بازارهای مالی در ایالات متحد به آنجا انجامید که بخش مالی ۴۰ درصد سود شرکت ها را به جیب می زند. این امر بازار را تحت تاثیر قرار داده. و یا قانون مربوط به ورشکستگی. برخی فکر می کنند که این یک چیز جزیی است. اما طبق این قانون اگر یک شرکت توانایی پرداخت تعهدات مالی اش را از دست بدهد، ابتدا می بایست اوراق بهادار مشتقه پرداخت شوند... و این کار پول ها را به سمت خاصی هدایت می کند که تاثیر مشخصی بر اقتصاد دارد. نمی توان اقتصاد و سیاست را از هم جدا کرد. و این درست همان چیزی است که من می گویم. یک خیابان دوطرفه وجود دارد. نابرابری اقتصادی موجب نابرابری شدیدتر در سیاست می شود. و این نیز بنوبه خود به نابرابری بیشتر در اقتصاد می انجامد.
پرسش: جالب اینجا است که شما بدقت تشریح می کنید که مساله فقط بر سر عدالت اجتماعی نیست. مساله تنها تقسیم پول نیست، بلکه همه بخش های جامعه از راه تقسیم نابرابر دچار شرایط نامساعدی می شوند. بهای نابرابری فقط یک بهای اجتماعی نیست، بلکه در همه گستره های دیگر مانند محیط زیست، بهداشت و غیره، همه جا تاثیر دارد.
پاسخ: دقیقا. آنچه که من تلاش می کنم بگویم آن است که حتی این ۱ درصد نیز از نابرابری صدمه می بینند، چونکه سیستم اقتصادی آنطور که باید خوب عمل نمی کند. من نشان می دهم که جامعه هر چه نابرابری بیشتری داشته باشد در مجموع خود کارآیی کمتری خواهد داشت، نمی تواند خوب رشد کند و بی ثبات تر می شود. در زمان پس از جنگ دوم جهانی طوری بود که ایالات متحد آمریکا رشد کرد. سیاستی وجود داشت که معطوف به آموزش بود. برای هر کسی که در جنگ دوم جهانی جنگیده بود، قانون GI [قانونی که در سال ۱۹۴۴ در ایالات متحد آمریکا تصویب شد تا بازگشت شرکت کنندگان در جنگ دوم جهانی به زندگی عادی و شغلی تسهیل کند. مترجم] وجود داشت. و این برنامه ها به آنجا انجامیدند که ما در مقایسه با سال های پس از ۱۹٨۰ سریع تر رشد کردیم. همه رشد کردند. قشرهای پایینی سریع تر از قشرهای بالایی رشد کردند. ما همه با هم رشد کردیم. پس از سال های ٨۰ طوری شد که ما آهسته تر و از هم جدا رشد می کنیم. ما بحدی جدا از هم رشد کرده ایم که امروزه باید گفت آنهایی که در بالای جامعه هستند خیلی وضع شان خوب است. اما اکثریت آمریکایی ها زندگی شان بدتر از ۱.۵ دهه پیش است. و امروزه رفاه برای یک آمریکایی نمونه وار در سطح ۲۰ سال پیش است. همه رشد رفاه به سمت بالای جامعه رفته است، قشرهایی با درآمد بالا.
پرسش: این نکته عجیبی است. در آمریکا حسادتی وجود ندارد. ما در آلمان جامعه ای – آنطور که برخی وقت ها گفته می شود- حسود داریم. وقتی من حرف های شما را می شنوم باید بگویم که کمی حسادت در آمریکا هم می تواند خوب باشد.
پاسخ: فکر می کنم حق با شما است. یکی از دلیل هایی که من این کتاب را نوشتم آن است که بنظرم بسیاری آمریکا را به چشم یک مدل، یک مدل خوب برای اقتصاد ملی می نگرند. رشد ناخالص ملی بنظر می رسد که در اینجا سریع تر از کشورهای دیگر رشد می کند. اما حس من آن است که بسیاری واقعا نمی دانند که بر سر اقتصاد آمریکا چه آمده و رشد پس از بحران دوام دار نبوده است؛ نه از لحاظ اقتصادی و نه از لحاظ سیاست زیست محیطی. اما مهم تر آن است که یک اقتصاد ملی که در آن هر ساله وضع مردم بدتر می شود، یک اقتصاد ملی موفق نیست. در اینجا بجای حسادت باید راهی پیدا کنیم برای ساختن یک اقتصاد ملی که برای اکثر مردم خدماتی عرضه کند که بتوانند در نقاط قوت آمریکا سهیم باشند و اکثریت آمریکاییان از این رشد بهره مند شوند.
پرسش: دانش شما، یعنی اقتصاد در این تحول های منفی نقش داشته است. چرا که بخش بزرگی از اقتصاددانان آنطور که اینجا در اروپا آنان را می نامند، نولیبرال اند و انسان را Homoeconomicus تصویر می کنند و فرض را بر این می گذارند که انسان در نهاد خود معقول است و همواره کارش درست است. اما هیچ چیز این تصویر درست نیست. آیا شما این احساس را دارید که در نتیجه بحران، دانش شما هم خود را تغییر می دهد؟
پاسخ: این پرسش خیلی خوبی است. من با شما موافقم. من در کتاب های قدیمی ترم در این باره صحبت کرده ام که چه کسی مقصر بحران است. نخست بانک ها هستند، دوم ماموران نظارت دولتی که دویست سال تمام جلوی بانک ها را نگرفتند و یا کار آنان را بدرستی زیر قاعده در نیاوردند و سوم اقتصاددانان هستند. البته من گفتم سایر اقتصاددانان، که برای رییسان خود استدلال کردند که چرا نیازی به نظارت نیست و اینکه بانک ها خودشان کار خود را نظم می بخشند و بازار خودش خود را تنظیم می کند. اکنون کاملا آشکار است که این در گذشته نتیجه درستی نداده است. دلیل های متفاوتی که آنان برشمردند، مدل ها و پیش فرض های اقتصاد ملی بسادگی نادرست بود. من پس از بحران امید کوچکی داشتم که اقتصاد ملی اصلاح شود و نیز گستره کار اقتصاددانان ملی. بنظر من ما در هر دو گستره سرخورده شده ایم. اصلاحات در بخش بانکی خیلی محدودتر از آن بود که من آرزو داشتم. اصلاحاتی صورت گرفت، اما کمتر از آن چیزی که من فکر می کردم. عین همین وضع در مورد دانش اقتصاد ملی صادق است... یک موسسه وجود دارد برای «اندیشه های نوین اقتصادی» که تلاش کرد اقتصاددانان را به سمت اندیشیدن نوینی رهنمون شود. اما کسانی که پیشتر به معجزه بازارهای بی قید و بند باور داشتند، امروز هم وجود دارند و وضع آنان کماکان خوب است و می توان چنین افرادی را در گروه انتخاباتی میت رامنی مشاهده کرد.
پرسش: فکر می کنم که در اینجا ما با مشکل فردی روبروییم. احساس مسئولیت را نمی توان با دستور ایجاد کرد. مدیران اقتصادی خوب چگونه در مدرسه های مدیریت و بازرگانی آموزش می بینند؟ چه تصویری از اقتصاد به آنان ارائه می شود؟ به این امر باید فرهنگ موسسه های مشاوره مدیریت مثل مک کینزی را هم اضافه کرد. در اینجا احتمالا ما با اشتباه های روانشناختی روبروییم. شاید آنان مدیران را اشتباهی دستچین می کنند. نظر شما چیست؟
پاسخ: فکر می کنم که مدرسه های اقتصادی می بایست مسئولیت بیشتری بعهده بگیرند. بنظرم افراد بسیاری در زندگی اقتصادی بویژه در بخش مالی نمی دانند متغیرهای غیراقتصادی مانند اعتماد چه اهمیتی دارند. اگر شما اعتماد نداشته باشید، اگر شما به بانکی اعتماد نکنید، آنگاه اقتصاد شما با مشکل مواجه خواهد شد. ریاست گلدمن ساکس گفته بود: «هیچگاه نباید به ما اعتماد شود. و این ابلهانه بود که افراد فکر می کردند که مورد استثمار قرار نخواهند گرفت و ما از موقعیت مساعدمان نظیر وجود عدم تقارن در دانش نسبت به امور، روش های استثمارگرانه در رابطه با کارت های بانکی، روش های استثمارگرانه در رابطه با وام دهی و غیره استفاده نخواهیم کرد. پس به ما اعتماد نکنید». جامعه ای که اینگونه عمل کند، جامعه ای نخواهد بود که زندگی در آن لذتبخش باشد. چنین جامعه ای نمی تواند کارکرد درستی داشته باشد. بهمین دلیل من نام کتابم را «بهای نابرابری» گذاشته ام. ما بهای این نابرابری را که در جامعه مان وجود دارد می پردازیم، بهایی به معنای توانایی ضعیف اقتصادی در یک دمکراسی ضعیف شده، در یک جامعه دچار گسیختگی و شکاف. و ما در جامعه ای هستیم که بسیاری از ما نمی خواهیم در آن زندگی کنیم.
پرسش: اکنون مبارزه انتخاباتی در آمریکای جریان دارد. فکر می کنید که روشنفکرانی مانند شما و همکار دیگرتان آقای پل کروگمن که او نیز دارنده جایزه نوبل است و کتابی شبیه کتاب شما نوشته و تصورهایی نظیر شما دارد، تاثیری بر انتخابات و بحث های جاری در ایالات متحد دارید؟
پاسخ: امیدوارم. می دانید، من فکر می کنم که این بحث واقعا تاثیر دارد. بخشا بدلیل اینکه در این انتخابات بحث در مورد نابرابری – البته نه کاملا آنطور که در این کتاب آمده- مطرح می کند. اما این مساله یک موضوع مهم در این انتخابات است. یک نکته مهم در ایالات متحد آن است که از یکسو از افراد که درآمدهای بسیار نابرابر دارند پیش مالیات گرفته می شود. و از سوی دیگر ما خیلی کمتر از کشورهای دیگر تلاش می کنیم که بوسیله سیستم مالیاتی مان این نابرابری را رفع کنیم. نابرابری همینطور افزایش می یابد و ما تلاش کمی می کنیم که آن را رفع کنیم. و این را بطور پررنگی می توان مثلا در مورد میت رامنی مشاهده کرد. او تقریبا حدود ۱۴ درصد از درآمدهای اعلام شده اش را مالیات می پردازد. بسیاری از درآمدهای او در منطقه هایی مانند جزیره کایمان است که بشدت مورد انتقاد قرار گرفته. گفته می شود در آنجا پول بهتر «سبز» می شود، چون خورسید برای بهره وری اقتصادی مفید است. اما دلیل اصلی این نیست. دلیل اصلی آنکه برخی ها پول شان را به جزیره کایمان می فرستند آن است که از مالیات دهی فرار کنند. در این مورد باید با جدیت فکر کرد. افراد دیگری هم هستند مانند وارن بافت که او هم فقیر نیست. او گفته است: «من مالیات کمتری می پردازم. اما این نادرست است. ما باید سیستم مالیاتی مان را تغییر دهیم. این از دید من، وارن بافت، یک اشتباه است که من کمتر از منشی ام مالیات می پردازم». او پشتیبان دگرگونی ساختار قانون های مالیاتی است، تا سیستم منصفانه تر شود. اما ما این را از میت رامنی نشنیده ایم. این یک مثال برای آن است که چگونه واقعا این نکته به بخشی از بحث های انتخاباتی تبدیل شده. بازگردیم به نظریه مطرح شده در کتابم «بهای نابرابری». یک نکته ای که در اینجا به آن اشاره می خواهم بکنم آن است که اگر ساختار مالیاتی بگونه ای است که شما می توانید از راه بردن پول تان به جزیره کایمان از زیر مالیات دهی شانه خالی کنید، بنابراین سوداگران از کسانی که واقعا می بایست کار کنند کمتر مالیات خواهند پرداخت. در اینجا منابع انباشت می شوند. فرصت های اشتغال به خارج منتقل می شوند، منابع بیشتری به سوداگران و منابع کمتری به فرصت های شغلی در ایالات متحد اختصاص می یابد. یعنی اینکه اقتصاد تضعیف می شود و ما یک بهای بسیار بسیار گزاف برای نابرابری می پردازیم.
پرسش: قابل باور نیست، اما میت رامنی طبق آخرین نظرخواهی ها پیش افتاده است. آیا اگر او رییس جمهور شود، نظرش را عوض خواهد کرد و به رییس جمهوری برای همه تبدیل خواهد شد. یا اینکه شما این را بدترین سناریوی ممکن می بینید؟
پاسخ: میت رامنی آنقدر موضعگیری های متفاوت داشته که نمی توان واقعا فهمید که او چه فکر می کند. مسلما در اینجا حزب جمهوری خواه در کلیت خود، یک تاریخ یا تجربه معینی در رابطه با بی مسئولیتی مالی دارد....
پرسش: دوران بوش پدر یا پسر؟
پاسخ: دوران بوش پسر. در دوره او قرض ها از ٣ بیلیون دلار به ۵ بیلیون دلار رسید. کلینتون به او ۲ درصد مازاد بودجه سپرد. در برابرش بوش یک کسری عظیم بوجود آورد. او مالیات ها را برای افراد بسیار بسیار ثروتمند کاهش داد؛ برای افرادی که بخودی خود وضع شان خوب بود؛ ۱ درصدی که سهم شان از درآمد ناخالص ملی چند برابر شد. سهم آنان از درآمد ناخالص ملی ٣ تا ۴ برابر شد. به آنان بزرگترین کاهش مالیاتی هدیه داده شد. آنان می خواهند که این وضع همینطور ادامه پیدا کند. یک مشکل مالی وجود دارد. پرسش این است که فشار چگونه تقسیم شود؟ در اینجا مسلما خیلی اهمیت دارد که مالیات میلیادرها افزایش یابد. ولی جمهوریخواهان این را نمی خواهند. من فکر می کنم که در اینجا مساله موضعگیری فردی رامنی نیست، بلکه موضعگیری حزب او است.
آنچه این حزب در گذشته از آن دفاع کرده – و من فکر می کنم که اگر او واقعا انتخاب شود و اگر سنا و کنگره هر دو زیر سلطه جمهوری خواهان قرار گیرند- ما نابرابری بیشتری نسبت به حال حاضر خواهیم داشت. ما همین الآن هم جامعه ای با کمترین فرصت برابر برای همه داریم. وضع می تواند از این هم بدتر شود.
پرسش: چرا ما اروپاییان باید کتاب شما را بخوانیم. من این احساس را داریم که بسیاری از پیشنهادهای شما ما را به یاد همان چیزی می اندازد که ما در آلمان ان را اقتصاد بازار جامعه گرا می نامیم. ما را به یاد آن چیزهایی می اندازد که در اتحادیه اروپا زیر عنوان عقل سلیم عمومیت دارد.
پاسخ: مطلقا حق با شما است. یک تفاوت عظیم در وفاق های بنیادی در جامعه اروپایی و آمریکا وجود دارد. اینجا مایلم بر دو چیز تاکید کنم: یکی اینکه بسیاری از انسان ها در اروپا همواره به ایالات متحد بعنوان یک مدل نگاه کرده اند. و اروپا بشدت از بسیاری جهت ها به آمریکا نزدیک شده است. این در مورد آلمان هم صادق است. ۲۰ سال پیش آلمان در خط میزان برابری - نه بخوبی کشورهای اسکاندیناوی، اما در بالا و نزدیک به آنان قرار داشت. وضع خوب بود. اما اکنون در میانه قرار گرفته است. بریتانیای بزرگ در این میزان سنجش برابری- نابرابری در میانه قرار داشت، اما اکنون در همسایگی ایالات متحد آمریکا است. دگرگونی های زیادی صورت گرفته و برخی از این دگرگونی ها مدل اجتماعی در اروپا را به تحلیل برده است. نتیجه آن است که نابرابری رشد کرده و برابری فرصت ها کاهش یافته. چندی پیش گزارشی از حکومت آلمان منتشر شد که در آن آمده بود که دگرگونی های قابل توجهی اتفاق افتاده و این امر نگرانی آور است. و آنچه که نگرانی مرا برمی انگیزد، آنست که برخی ها در رابطه با بحران مالی و در رابطه با بانک مرکزی اروپا می گویند که مدل اجتماعی اروپا خوب عمل نمی کند. این یک حرف مطلقا بی معنا است. کشورهایی که الآن بهترین وضع را دارند آنهایی هستند که قوی ترین حمایت های اجتماعی را داشته اند؛ مثلا کشورهای اسکاندیناوی. در این کشورها اقتصاد خوب عمل می کند. در آلمان اقتصاد نسبت به دیگر کشورها بسیار بهتر است. شما یک مدل اجتماعی نیرومند دارید. و حتی صدراعظم تان بروشنی گفته است که اگر شما فاقد این مدل اجتماعی می بودید، در بحران مالی وضع تان نمی توانست نسبتا خوب باشد. پس مهم است که از این نکته درس بیاموزیم. برخی ها در جناح راست سیاسی خواهند گفت که این امر درست نیست، اما در اروپا مساله بحران بخاطر دولت رفاه اجتماعی نیست، بلکه مشکل آن است که واحد پول یورو خوب طرح ریزی نشده است.
پرسش: درست همین امروز اتحادیه اروپا جایزه صلح نوبل را برده است. آیا این ایده خوبی است؟
پاسخ: بله. فکر می کنم که این ایده خوبی است. اگر به دلیل های ایجاد اتحادیه اروپا بیندیشیم، رهبران سیاسی می دانستند که این کشورها را که بیش از ۱۵۰ سال جنگ های بسیاری با هم داشتند می بایست به درون یک کنفدراسیون اجتماعی و سیاسی آورد تا همزیستی بیاموزند. و اینکه این امر به صلح می انجامد. و من فکر می کنم که این امر درست عمل کرده است. آنچه موجب نگرانی من است آن است که یک ایده مشخص را خیلی سریع پیش برده اند و آن ایده واحد پولی است. شرایطی که لازم است تا برخی کشورها پول واحد داشته باشند، بسیار محدودند. رهبران سیاسی این نکته را می دانستند و با این حال آن را پیش بردند. آنان گمان داشتند که اگر این انتگراسیون را توسط این واحد پولی بزور پیش ببرند یک همگرایی اقتصادی بوجود خواهد آمد. اما بدبختانه اینطور است که این امر به شکاف بزرگتری منجر شده. در اینجا یک سلسله اشتباه های بنیادین و ساختاری صورت گرفته. فکر می کردند که یک نوع همگرایی بوجود خواهد آمد و تنها لازم است که کسری ها و قرض ها را محدود ساخت. این اشتباه بود. اسپانیا و یا ایرلند بطور مثال قبل از بحران مازاد داشتند و همه شرط های همگرایی را برآورده می کردند، اما امروز مشکل دارند. یعنی این تشخیص که واکنشی در برابر بحران بود و علت مشکل را در کسری زیاد می دید، نادرست است. بحران اقتصادی و رکود است که موجب کسری شده و نه برعکس. حال اگر باز هم تلاش شود که ریاضت اقتصادی تقویت شود و کمتر خرج شود، این رکود بیشتر تقویت خواهد شد و در حد کشورهای جداگانه باقی نخواهد ماند و کشورهای بیشتری را دربرخواهد گرفت و این پروژه صلح و این پروژه سیاسی می تواند به شکاف بزرگتری بیانجامد.

شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۱

دوست داشتن تو

 

 

Beautiful Soul  -  Jesse McCartney

All-About-Love

I don't want another pretty face
I don't want just anyone to hold
I don't want my love to go to waste
I want you and your beautiful soul
You're the one I wanna chase
You're the one I wanna hold
I wont let another minute go to waste
I want you and your beautiful soul


I know that you are something special
To you I'd be always faithful
I want to be what you always needed
Then I hope you'll see the heart in me


I don't want another pretty face
I don't want just anyone to hold
I don't want my love to go to waste
I want you and your beautiful soul
You're the one I wanna chase
You're the one I wanna hold
I wont let another minute go to waste
I want you and your beautiful soul


Your beautiful soul, yeah
You might need time to think it over
But im just fine moving forward
I'll ease your mind
If you give me the chance
I will never make you cry c`mon lets try


I don't want another pretty face
I don't want just anyone to hold
I don't want my love to go to waste
I want you and your beautiful soul
You're the one I wanna chase
You're the one I wanna hold
I wont let another minute go to waste
I want you and your beautiful soul


Am I crazy for wanting you
Baby do you think you could want me too
I don't wanna waste your time
Do you see things the way I do
I just wanna know if you feel it too
There is nothing left to hide


I don't want another pretty face
I don't want just anyone to hold
I don't want my love to go to waste
I want you and your beautiful soul
You're the one I wanna chase
You're the one I wanna hold
I wont let another minute go to waste
I want you and your beautiful soul

You beautiful soul, yeah.

سه‌شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۱

يك نامه خواندني از ملكم خان به ناصرالدين شاه


دنیای اقتصاد – شماره 2760 – مورخ 23/07/1391

چه بايد كرد؟

گروه تاريخ اقتصاد- اين نامه به قلم ملكم‌خان، انديشمند بزرگ به تاريخ چهاردهم ماه ذي‌الحجه‌الحرام 1294 در لندن تحرير يافته و به عنوان نامه‌اي رسمي به تهران ارسال شده است.در پشت آخرين صفحه آن ناصرالدين شاه به خط خود نوشته است:
«انشاءاله تعالي اين پاكت را در حضور ملكم خان باز نماييد و خوانده شود در ايران فهميده نمي‌شود.»

متن نامه چنين است:
جناب رفيق فدايت شوم مي‌خواهيد بدون طول و تفصيل بنويسم كه چه بايد كرد جواب بنده از اين قرار است: از خلق فرنگستان صد كرور پول بگيريد.از دول فرنگستان صد نفر معلم و محاسب و مهندس و صاحب منصب و اقتصاددان و كارشناس امور اداري بخواهيد. اين صد نفر معلم و صاحب منصب را در تحت ده نفر وزير ايراني مامور نماييد كه وزارتخانه‌ها و كل شقوق اداره دولت را موافق علوم اين عهد نظم بدهند.از ممالك فرنگستان بيست كمپاني بزرگ به ايران دعوت نماييد و به آنها امتيازات بدهيد كه صد كرور تومان ديگر به ايران بياورند و مشغول شوند به آن احداثات معظم كه در زبان فارسي اسم هم ندارند.به راهنمايي اين اقتصاددانان و به توسط اين كمپاني‌ها راه‌هاي آهني ايران را از چندين جا شروع كنيد.در هر يك از ممالك ايران بانك‌هاي تجارتي و بانك‌هاي ملكي و بانك‌هاي زراعت بسازيد.معادن و آب‌ها و جنگل‌هاي ايران را موافق همان اصول كه در جميع دول معمول است، به كار بيندازيد.ديوان خانه‌هاي تجارتي ما را موافق قواعدي كه مقتضي تجارت اين عهد است، نظم بدهيد.رسوم و شرايط تقسيم و تحصيل ماليات ما كه الان از جمله علوم عميق دنيا شده است موافق اين علوم تغيير و ترتيب تازه بدهيد.گمرك‌هاي داخله ما را به كلي موقوف نماييد.از براي خالص‌جات ما به توسط اين كارشناسان امور اداري يك اداره مخصوص ترتيب بدهيد.مساله پول ايران كه يكي از اسباب ناگزير زندگي مفت و الان معايب آن علاوه بر خرابي تجارت ما به افتضاح دولت شده است، بدهيد.هزار نفر شاگرد به فرنگستان بفرستيد نه اينكه مثل سابق هر كدام دو سه زن بگيرند. بلكه تا ده سال در مدرسه‌هاي اينجا محبوس بمانند؛ به طوري كه ثلث آنها در زير كار بميرند و باقي ديگر آدم شوند.اصول كار اينها هستند.كارهاي كردني اينها هستند.تنظيماتي كه فرنگستان از سفر همايون متوقع بود اينها هستند.شكي نيست كه هيچ يك از اين كارها به عقل ايران ما درست نمي‌آيد. شكي نيست كه اگر كسي جرات بكند و اين مطالب را در مجلس وزراي ما به زبان بياورد همه متفقا حكم بر سفاهت گوينده خواهند كرد؛ وليكن جناب شما كه در حق بنده هنوز في‌الجمله حسن ظني داريد بايد در اينجا بعضي توضيحات را به دقت گوش بدهيد:خيالات و كارهاي فرنگستان عموما به نظر ما اغراق و عجيب و بي‌معني مي‌آيد.چرا؟سببش اين است كه در ايران هوش و ذهن و فراست طبيعي خود را با عموم دنيا به كلي مشتبه كرده‌ايم جميع آن مطالب علمي را كه عقلاي ساير ملل به جهت تحصيل آن عمرها صرف مي‌كنند، ما مي‌خواهيم در ايران بدون هيچ زحمت و به هوش و ذهن طبيعي خود در آن واحد درك كنيم اين طرز تحقيق ما يك وقتي چندان عيب نداشت، اما حالا به كلي معيوب است.كارهاي دنيا يك وقتي ساده بود و هر كس معني آنها را به حكم هوش و ذهن طبيعي مي‌توانست به سهولت درك كند. مهندسي عهد هوشنگ «حسابداني حسن صباح» و وزارت كريم‌خان زند چندان عمق و امتيازي نداشت كه فراست طبيعي نتواند معني آنها را بفهمد، وليكن در اين عهد تازه به واسطه ترقيات علوم چنان اسباب و معاني عجيب بروز كرده كه هوش طبيعي بدون علم كسي هرگز قادر به ادراك آنها نخواهد بود.
هوش ذهني بي‌علم چگونه مي‌تواند بفهمد كه محالات تلغراف و تصوير عكس را چطور ممكن ساخته‌اند. هوش و ذهن مستوفي‌هاي كابل چطور مي‌تواند قبول كند كه در فرانسه دو سه نفر وزراي خود را در يك سال دو هزار كرور پول قرض كردند.اينها مطالبي هستند كه به جهت فهميدن دقايق آنها يك عمل سليم بايد اقلا سي سال مشغول چندين علوم مختلف باشد.ما در ايران از جميع آن علوم تازه كه قانون به كارهاي فرنگستان دارد بي‌خبر هستيم «يعني در هيچ مدرسه و در هيچ كتاب آن علوم را درس نخوانده‌ايم وليكن اين بي‌عملي ما هيچ تقصير نيست. وزراي ساير دول نيز از اغلب اين علوم بي‌خبر هستند. تكاليف وزرا به هيچ وجه اين نيست كه داراي جميع علوم باشند، نكته واجب اين است كه هوش و ذهن شخص خود را با علوم دنيا مشتبه نكنند.»
در انگليس يك دستگاهي هست كه قدرت و امنيت و جان ملت انگليس بسته به آن است و اين دستگاه عبارت است از وزارت بحريه. در اين اوقات انقلاب و احتمال جنگ عمومي خواستند اين دستگاه را محكم‌تر و معتبرتر بكنند. چه كردند؟ يك شخصي را آوردند وزير بحري كردند كه هرگز در خدمات بحريه و عسگريه نبوده و از اوضاع دريا و كشتي اصلا اطلاعي ندارد. به همين طور اغلب مي‌بينيم بر سر دستگاه‌هاي بزرگ چنان آدم‌ها مامور مي‌شوند كه از علوم مخصوصه آن دستگاه به هيچ وجه بويي نشنيده‌اند.با وصف وزراي بي‌ربط چطور مي‌شود كه نظم امور اينها ساعت به ساعت در ترقي است؟ سببش همان است كه عرض كردم:وزراي فرنگستان هوش و ذهن خود را با وسعت علوم دنيا مشتبه نمي‌كنند. هر علمي را كه در مدرسه تحصيل نكرده‌اند بدون خجالت مي‌گويند ما اين علوم را نخوانده‌ايم و به حكم اين اعتراف حكيمانه هميشه تحقيق مسائل عمده را رجوع به اصحاب علم مخصوص مي‌نمايند.برخلاف اين رسم فرنگستان، ما در ايران تحقق جميع مسائل را منحصرا رجوع به هوش و ذهن شخصي خود مي‌كنيم – در هر كار هوش و سليقه شخصي خود را حكم مطلق قرار مي‌دهيم علم و تحصيل از براي ما هيچ است. مسائل علمي از آن عميق‌تر و مشكل‌تر نباشد حكم آن را در آن واحد جاري مي‌كنيم. هيچ لازم نيست از وزراي ما بپرسند كه اين علوم و كمالات را در چه زمان و در چه كتاب تحصيل كرده‌اند. چون هوش و ذهن دارند كافي است. جميع علوم را نخوانده مي‌دانند «نمي‌دانم» و «نخوانده‌ام» در زبان ايشان كفر است. دانستن جزو منصب است. خيال مي‌كنند كه اگر احيانا در يك مساله بگويند نمي‌دانم شأن و منصب شخص آنها به كلي خواهد رفت.قسم مي‌خورم كه در ميان اين صد نفر فرنگي كه در تهران هستند يك نفر نيست كه جرات بكند بگويد من اكونومي پولتيك مي‌دانم، اما جميع اهل درب خانه ما كل اين علوم را در سينه خود مضبوط دارند! اگر از سفراي انگليس و فرانسه بپرسند بانك را چطور ترتيب مي‌دهند. يقينا بلاتامل جواب خواهند داد كه اين مطلب علوم مخصوص لازم دارد و ما نخوانده‌ايم و نمي‌دانيم، اما اگر اين مساله را رجوع به مجلس وزرا كنيم نه تنها جميع وزرا بر كل دقايق آن احكام قطعي جاري خواهند كرد، بلكه فراش‌هاي خلوت ما نيز جميع معايب آن را در آن واحد خواهند شكافت.ارسطو كه يكي از اعظم عقول دنيا محسوب مي‌شود هرگاه حالا زنده بشود با جميع علوم و عقل خود نمي‌تواند بدون تحصيل علوم تازه بفهمد استقراض دولتي يعني چه اما شهاب‌الملك مرحوم و امثال غير مرحوم او با علم نخوانده همه نكات اين عمل را كاملا مي‌دانند...!دول فرنگستان به جهت ترقي علوم اكونومي پولتيك كرورها خرج مي‌كنند و چندين هزار نفر عمر خود را در تحصيل اين علوم تلف مي‌نمايند تا اينكه چند نفر اكونوميست پيدا مي‌‌شوند. در ايران هيچ احتياج به اين نقل‌ها نيست ما همه اكونوميست كامل هستيم بانك و راه‌آهن و علوم ماليه و علوم اداره همه در نظر ما مثل آب سهل و روشن است. مادامي كه در ايران وضع تحقيق ما اين است، مادامي كه وزراي ما همه علوم را نخوانده مي‌‌دانند، بديهي است كه در ايران هيچ كار تازه ممكن نخواهد بود.پس چه بايد كرد؟اولا آن فضول‌هاي احمق كه مي‌گويند ما همه اين كارها را فهميده و همه اين علوم را مي‌دانيم بايد آنها را از مجلس وزرا بيرون كرد.ثانيا آن اشخاص با‌شعور كه مي‌گويند ما از اين علوم بي‌خبر هستيم؛ ولي اجراي اين كارها را موافق عقل از براي ايران واجب و ناگزير مي‌دانيم بايد دست اين اشخاص را بوسيد و ايشان را مامور كرد كه اين قبيل كارها را مجري بدارند.سرتان را به تاسف حركت مي‌دهيد و آهي مي‌كشيد كه اين ناظم‌الملك ساده‌لوح چرا به اين شدت از اوضاع ايران بي‌خبر است مضموني كه مي‌خواهيد به من جواب بنويسيد اين است كه اي رفيق اينجا ايران است... «صد باد صبا اينجا بي‌سلسله مي‌رقصند» مستوفي‌ها صد نوع مضمون خواهند گفت، علما پوست ما را خواهند كند.
اين تعرضات كهنه حالا ديگر واقعا بدتر از فحش است. هرگاه اين كارها كه ذكر شد با دين اسلام به قدر ذره‌اي مخالفت داشته باشند يا به دستگاه علما سر مويي ضرر برسانند يا از مداخل و اعتبار مستوفي‌ها چيزي كم بكنند ايراد شما بجا مي‌شود وليكن در نيم ساعت مي‌توان مثل آفتاب روشن كرد كه مصلحت ملا و مستوفي و خير دين و دولت در اجراي اين كارها و مجبورا و منحصرا بسته به اين كارهاست.با صد كرور سرمايه و با آن تدابير معجزنما كه ساير دول را غرق نعمت كرده در دو سال محصولات ايران سي‌چهل مقابل بيشتر خواهد شد يعني حالا هر قدر غله و ابريشم و ترياك و تنباكو به عمل مي‌آيد، سي‌چهل مقابل بيشتر به عمل خواهد آمد و همين كه محصولات ايران سي‌‌چهل مقابل زيادتر خواهد شد و آن وقت ملا و مستوفي، رعيت و لشكر، نوكر و پادشاه در جميع امور خود، چنان وسعتي پيدا خواهند كرد كه از تصور حالت امروزه خود وحشت نمايند.
مطالب را بيش از اين شرح نمي‌دهم. به سليقه بنده كارهاي كردني عبارت از همان فقرات است كه ذكر شد.
هرگاه اين كارها را به ميزان ذهن و فراست شخصي خود بسنجيم شكي نيست كه همه معيوب و مضر و بي‌معني و محال به نظر خواهد آمد؛ اما هرگاه اين كارها را از روي علوم معينه تحقيق كنيم بلاتامل تصديق خواهيم كرد كه اجراي آنها سهل و طبيعي و موافق دين اسلام و متضمن نجات دولت است.
معني اين كارها خواه مقبول، خواه مردود با اجراي اين كارها خواه مشكل، خواه آسان جان مطالب اين است كه خارج از اين كارها هرچه بكنيم در نظر فرنگستان بي‌معني جزو بازيچه و اسباب تمسخر و مايه تضييع عمر دولت خواهد بود.

دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۱

دانش و زندگی

 

یک موضوع عجیب و غریب مدتهاست در ذهن من میچرخد:

چگونه میتوان گفت که: یک انسان / جامعه سعادتمند است یا سعادتمند میشود؟

مثلا آیا انسانی که در یک گوشه از دنیا زندگی میکند و هیچ چیز از جاهای دیگر دنیا نمیداند سعادتمند است؟ چون خودش فکر میکند سعادتمند است آیا واقعا سعادتمند است. یعنی میتوان یک انسان ناآگاه را سعادتمند دانست؟ یا اینکه سعادتمندی یک موضوع قضاوت پذیر است؟

آیا دانش، معرفت و خرد باعث سعادتمندی میشود / میشوند؟

آیا انسانی که تمامی اوضاع و احوال جهان را حاصل کار خدایان میداند سعادتمند است؟ یعنی انسانی که خود را  بی اختیار میداند و تسلیم اراده خدایان میشود سعادتمند است؟

آیا انسانی که مطابق با اعتقادات خود دخترش را در 12 یا 9 سالگی شوهر میدهد بدلیل اجرای قوانین مذهبی سعادتمند است؟

خود آن دختر سعادتمند است به این دلیل که قوانین مذهبی در مورد او اجرا شده است؟

سعادتمندی چیست؟

آیا دانش میتواند انسان را سعادتمند کند؟

ایا تفاوتی در معنای سعادتمندی انسان مومن و غیرمومن وجود دارد؟

و یک عالمه ماجرای دیگر

این وبلاگ را که کسی نمیخواند و خودمان هم فقط برای خودمان مینویسیم.

این ماجراها آینه آنچه در سر ما میگذرد است و …

 

 

نیمکت

 

روزی لویی شانزدهم در محوطه ي کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی راکنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛ از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!

لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا اینجاست؟ افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ي قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم! مادر لویی او را صدازد وگفت من علت را میدانم، زمانی که تو 3سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز 41 سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند!

فلسفه ي عمل تمام شده، ولی عمل فاقد فلسفه هنوز ادامه دارد!

آیا شما هم این نیمکت را در زندگی و  سازمان خود مشاهده میکنید؟