گردني مي افراشت
سرش از چرخ فراتر مي رفت
آسمان با همه اخترهايش
بوسه مي زد به سرانگشتش
سكه ي خورشيد
بود در مشتش
يك سر و گردن،
گاه،
نه كم از فاصله ي كيهاني ست
وز سرافرازي تا خواري،
جز يك سر مو فاصله نيست!
او سري خم كرد
و آسمان با همه اخترهايش
دور شد از سر او.
راست است این سخنان
پاسخحذفمن چه آینه وار در نظر گاه تو ایستادم پاک
که چو رفتی ز برم
چیزی از ماحصل عشق تو بر جای نماند
در خیال و نظرم
غیر اندوهی در دل غیر نامی به زبان
جز خطوط گم ناپیدایی
در رسوب غم روزان و شبان
لیک از این فاجعه ناباور
با غریوی که
زدیدار به ناهنگامت
ریخت در خلوت و خاموشی دهلیز فراموشی من ...