چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۱

لیلی و مجنون


یکی پرسید از مجنون غمگین  -  که از لیلی چه میگوئی تو مسکین
به خاک افتاد مجنون سرنگونسار -  بدو گفتا: بگو لیلی دگر بار
تو از من چند معنی جوی باشی -  ترا این بس که لیلی گوی باشی
بسی گر درِّ معنی، سفته آید -  چنان نبود که لیلی، گفته آید
چو نام و نعتِ لیلی باز گفتی -  جهانی در جهانی راز گفتی
چو دائم نام لیلی میتوان گفت -  زغیری کفرم آید یک زمان گفت
کسی گر نام لیلی کردی آغاز -  برِ مجنون همی عاقل شدی باز
وگر جز نام لیلی یاد کردی -  شدی دیوانه و فریاد کردی
اگر گم بودنِ خود یاد داری -  روا باشد که از وی یاد آری
ولی تا از خودی سدیت پیش است  -  اگر یادش کنی آن یاد خویش است








۴ نظر:

  1. دل من دیر زمانی ایست که می پندارد
    دوستی نیز گلی ایست
    مثل
    نیلوفر ناز
    ساقه ترد و ظریفی دارد
    بی گمان سنگ دل است آنکه روا می دارد
    جان این ساقه نازک را
    دانسته
    بیازارد

    پاسخحذف
  2. هزاران قفل پولاد راز بر درهای بسته سنگین میان ما به سان ماران
    جادویی نفس میزنند
    گل های طلسم جادوگر رنج من از چاه های سرزمین تو مینوشد.
    میشکفد و من لنگر بی تکان نومیدی خویش ام .
    من خشکیده ام من نگاه میکنم من درد میکشم من نفس میزنم من فریاد بر می آورم :
    چشمان تو شب چراغ سیاه من بود.
    مرثیه دردناک من بود چشمان تو
    مرثیه دردناک و وحشت تدفین زنده به گوری که من ام من ...

    پاسخحذف
  3. دل شکستن هنر نمی باشد
    تا توانی دلی بدست آور

    پاسخحذف