او در دستهايش چيزهايي دارد كه با هم نميخوانند.
يك سنگ، يك سفال، دو كبريت سوخته
ميخي زنگ زده از ديوار روبرو
برگي كه از پنجره پايين افتاد.
شبنمهايي از گلهايي كه تازه سيراب شده اند.
او اين همه را ميگيرد
و در حياط خلوتش چيزي مثل يك درخت ميسازد.
ميبيني؟ شعر همين است: «چيزي مثل» .
متن های بسیار زیبایی مینویسی.بسیار عاشقانه.
پاسخحذف