جمعه، آذر ۱۲، ۱۳۸۹

دوست داشتن، ترس و رشد

اول از همه بگویم که من برای خودم و نازیلا مینویسم. Open-mouthed smileولی همیشه باید ماجرا را برای یکنفر تعریف کرد،

میدونید میشه آینه، آب، نوشتن یا هر چیزی که تجربه آدمیزاد تا حالا بهش رسیده.

میدونید چند تا مشکل هست که انسانها وقتی ازدواج میکنند بهش میرسند، من در مورد این مشکلات قبلا شنیده بودم و مثل شما فکر میکردم که هیچوقت ما دچارش نمیشیم. چون ما همدیگر رو خیلی دوست داریم.

این رو بگم که من واقعا عاشق نازیلا هستم و اطمینان دارم که نازیلا هم خیلی من رو دوست داره. خوب حالا مشکل از کجا شروع میشه؟! آها الان براتون میگم:

1) سر رفتن حوصله: شما وقتی کاری ندارید انجام بدید یا جایی نیست که بخواهید برید یا حوصله انجام چیزی رو ندارید پیش میاد. معمولا در روزهای تعطیل گریبان ما رو هم میگیره. از اونجایی که ما باغی باغچه ای چیزی نداریم، روزهای تعطیل که طولانی باشند، مثل امروز که به دلیل آلودگی هوا سه روز است شهر تعطیل است، حوصله‌تون سر میره. وقتی حوصله مون سر میره باید چیکار کنید؟ البته توجه داشته باشید که تو جیبتون پولی هم نداشته باشید یا اینکه پول کم داشته باشید.

فعلا عجالتا نازیلا آمد من برم، عصبانی است ….

2) یک ماجرایی هست شما قضاوت کنید – ادامه را الان یا بعد  مینویسم

خوب الان شد ادامه: فرض کنید یک جمعی هست از دختران و پسران مجرد، همه آنها از شما کوچکتر هستند البته از نظر سنی منظورم است. حالا شما را به عنوان یک شخص متاهل و با سن بسیار بالاتر میخواهند که وارد جمع انها شوید، البته همراه با همسرتان چکار میکنید؟

الان یک همچین ماجرایی پیش آمده، من مخالف هستم و نازیلا موافق Sick smile باید چکار کرد؟

نازیلا رفت و من نرفتم. آیا این آغاز یک جدایی است؟ آیا این گسسته شدن از حلقه متقابل است؟ آیا این نشانه‌ای از خودکامگی، ترس از غریبه و یا چیزی دیگر است؟

شاید دلایل دیگری هم داشته باشد اما برای من یک چیز است که مهمتر است: چیزی عاید من نمیشود. اصولا من عاشق جایی یا کسی هستم که به من چیزی بیاموزد. و در این مورد خاص به نظرم چیزی نیست که انها به من بدهند و البته من نیز احتمالا چیزی ندارم به آنها بدهم. و حرفهای من بزرگ مابانه، خودستایانه، فیلسوفانه، ملال آور و مهمل خواهد بود. بنابراین بهتر ایت که من قاطی نشوم. البته ممکن است برعکس هم باشد یعنی که یک جمع باحال و متناسب باشد. ولی من آول یک چیزی را مزه مزه کنم تا بعد بخواهم بخورم. من که آنها را نمیشناسم و نمیدانم چگونه هستند Don't tell anyone smile دوباره برگشتیم خانه اول: ترس از چیزی که نمیشناسیم هه هه هه این نظر شما است. نظر من نیست.

تا بعد

دارم لیست فیلم تهیه میکنم تا سفارش بدم و با نازیلا جونم نگاه کنیم.

شبهای سرد درازی در راه است و من صندلی بابابزرگی ندارم، از آنها که مثل گهواره میمانند Thumbs down

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر