چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۴

پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم

پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم

پیش از آنکه پرده فرو افتد

پیش از پژمردن آخرین گل

برآنم که زندگی کنم

برآنم که عشق بورزم

برآنم که باشم

در این جهان ظلمانی

در این روزگار سرشار از فجایع

در این دنیای پر از کینه

نزد کسانی که نیازمند منند

کسانی که نیازمند ایشانم

کسانی که ستایش انگیزند

تا دریابم

شگفتی کنم

بازشناسم

که ام

که می توانم باشم

که می خواهم باشم

تا روزها بی ثمر نماند

ساعت ها جان یابد

لحظه ها گرانبار شود

هنگامی که می خندم

هنگامی که می گریم

هنگامی که لب فرو می بندم

در سفرم به سوی تو

به سوی خود

به سوی خدا

که راهیست ناشناخته

پرخار

ناهموار

راهی که باری در آن گام می گذارم

که قدم نهاده ام و سر بازگشت ندارم...

بی آنکه دیده باشم شکوفایی گلها را

بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را

بی آنکه به شگفت درآیم از زیبایی حیات...

اکنون مرگ می تواند فراز آید

اکنون می توانم به راه افتم

اکنون می توانم بگویم که

"زندگی کرده ام"...

 

احمد شاملو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر