شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۵

چشمهاي تاريكي

 

قسمتهایی نه چندان کوتاه از شعر نه چندان بلند چشمهای تاریکی اثر امید یاشار اغوزجان

الان نيستی
ديگر ميتوانم به تو بيانديشم
دستهايت را ميگيرم، ميبوسم و ميبوسم
کسی نميتواند طعنه ام بزند
نميتوانند بفهمند در نبودت چه سان دوستت ميدارم
اينک چشمهايت، اينک لبانت
هرچه از آن توست در برابرم ميايستد
ديگر ميتوانم قدمهايت را جايی که دوست دارم بگذارم
ترانه هايی را که دوست دارم بر لبانت جاری ميسازم
و تو را با اين دستان خشن ام
هر روز کمی زيباتر ميسازم

تمام عکسها شبيه تواَند
در تمام آینه ها تو هستی
دنبالم میآیی هر جا که میروم
الان سیگاری هستی بر لبانم
اندکی بعد کاغذی سفید خواهی شد
و گاهِ غروب گیلاسی که خواهم نوشید

اینگونه گیسوانت زیباترند
خودت زیباتر.
در روشنای روزهای خوش آینده
همه چیز زیباتر است.

......

 اما میدانی بالاخره من هم انسانم
لحظات ناامیدی سراغ من هم میآیند
فکر میکنم که هرگز نخواهی آمد
و آن زمان ترسی چون یک گلوله بر قلبم مینشیند
چون قیر وجودم را میپوشاند تنهایی
خجالت میکشم از تنهایی ام

ميمردم اگرم دوست نميداشتی
سنگريزه ای بودم اگرم دوست نميداشتی
چون ديواری کر بودم اگرم دوست نميداشتی
کور بودم چون اسبی
تلختر از مرگ بودم، بدتر از مرگ
اگرم دوست نميداشتی
دنيا را زندانی ميساختم برای انسانها

چه ميتوانست بود آنچه مرا اينگونه در بر گيرد
درون خونم جاری شود
ميان چشمانم نشيند
چون يک سمفونی از لبانم محو نشود

.......
......

ترجمه نميدانم از كيست. با عرض پوزش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر